#می_گل(جلد_دوم)_پارت_43
میکنم!!دیدی که دکتر گفت باید استراحت کنی!
مثل دختر بچه هایی شده بود که میخواستن قول یه عروسک باربی رو به زور از باباشون بگیرن!هرچند این بچه
بازیها به خاطر تازه گی که برای شهروز داشت براش جالب بود..اما کم کم داشت خسته اش هم میکرد...فکر میکرد
این میخواد مادر بشه...قراره خانوم یه خونه باشه...اما هنوز افکارش و کامل نکرده بود که حرفهای آرمان تو سرش
زیر نویس شد...به می گل که تمام عضله های صورتش التماس بود نگاه کرد..کلافه قاشق چنگالش و انداخت و به
پشتی صندلی تکیه داد...دستهاش و عصبی روی لبهاش کشید و گفت:باشه!!!اما با آژانس میری با آژانس بر
میگردی..
می گل خوشحال دستهاش و به هم کوبید و گفت:باشه...قبوله!!! 4
با رفتن می گل شهروز سری تکون داد و ادامه غذاش و تنهایی خورد!!
بعد از خوردن غذا و بیرون رفتن از آشپزخونه متوجه شد چراغها خاموشه و می گل نیست..به سمت اتاقش
رفت...جایی که احتمالش قوی تر بود پیداش کنه..داشت درس میخوند...
در و نیمه باز کرد..اما می گل که محو درس بود متوجه نشد..در و بیشتر باز کرد و وارد اتاق شد..جلو رفت و دستش
و دور گردن می گل حلقه کرد و بوسه ای روی موهاش نشوند.
می گل دستش و بالا اورد و دستهای شهروز و لمس کرد و سرش و به سمتش چرخوند.
-لا اقل خوابیده درس بخون بهت فشار نیاد!!!
-بی خیال..هنوز به اونجاها نرسیده...!!
-وقت داری کمی صحبت کنیم؟
romangram.com | @romangram_com