#می_گل(جلد_دوم)_پارت_4

ازدواج کرده چرا باید همیشه اینجوری زار و وار باشی؟؟؟از تیپت معلومه همیشه به خودت میرسی...اما این به
خودت رسیدنها داره رنگ بارداری میگیره!!!از اینکه لیلی اینقدر قشنگ حالتهاش رو تشخیص داده بود و مو شکافانه
تحلیل کرده بود تحت تاثیر قرار گرفت و بی اختیار گفت:آره...حامله ام!-هههیییییی!!راست میگی؟می گل متعجب
گفت:تو خودت الان گفتی میدونم!!-خب حدس زده بودم..اما باور نمیکردم!!می گل بی تفاوت و با بی حالی
گفت:آره...اما حالم خیلی بده...-معلومه!!خودت میخواستی؟می گل کمی فکر کرد چه جوابی برای این سوال
داشت؟خب حقیقتش این بود که نمیخواست...اما شده بود..همین جمله رو هم به زبون اورد!-لیلی:میخوای نگهش
داری؟می گل متعجب گفت:خب آره...!-میل خودته..اما میدونی چقدر جلو پیشرفتت و میگیره؟می گل باز فکر
کرد..خودش هم به این موضوع فکر کرده بود..این موضوع و خیلی موضوعهای دیگه...اما شهروز چی؟؟؟اون ازش
خواسته بود این بچه رو نگه داره..نا خودآگاه دستش و روی شکمش کشید وگفت:شهروز گفته براش پرستار
میگیره....-چه شیک!!ولی من حس میکنم تو شوهرت و دوست نداری!-چرا اینطوری فکر میکنی؟-نمیدونم..هیچ
وقت ندیدم با هیجان ازش حرف بزنی...عکسش و داری؟-نه!!اما دوستش دارم...اگر میبینی الان اینجوریم به خاطر
بارداریمه!!!نمیدونم چرا ازش دوری میکنم..الان دوستش دارما..اما نزدیکم که میشه حالم بد میشه!!!-همین
دیگه..چون خیلی زود ازدواج کردی...خیلی زود هم بچه دار شدی..دختر تو هنوز اول جوونیته!!!من که جای تو بودم
مینداختمش...هنوز سنی نداری که!!!راستی شوهرت چند سالشه؟می گل کمی نگاهش کرد..نمیدونست چی
بگه؟؟یعنی اگر راستش و میگفت بیشتر مواخذه نمیشد؟؟؟ولی فکر کرد چه اشکالی داره...؟؟؟اون یه دوسته...به
نظرش لیلی دختر خوبی بود...البته به نظر می گل بی تجربه....یک بار دیدار شهروز با لیلی کافی بود تا شهروز کاملا
بشناستش.-من و شهروز تفاوت سنیمون زیاده!لیلی متعجب پرسید:یعنی چقدره؟-شهروز53سالشه!!!لیلی نسکافه

romangram.com | @romangram_com