#می_گل(جلد_دوم)_پارت_37
چرا حس خوبی از اینکه مرخصی بگیره نداشت..فکر میکرد ارزوهاش همه به باد میره...فکر میکرد شهروز همونجور
که کشیدتش بالا حالا داره میکشتش پایین...فکر کرد..این خاصیت مردهاس...مزه خوبی و بهت میچشونن....بعد از
همش محرومت میکنن..با این فکر در حین گریه به خودش پوزخند زد*مگه چند تا مرد و میشناسی؟؟؟یا
میشناختی؟؟؟تئوری پرداز هم شدی؟!به نیمرخ شهروز که حالا خیلی بی تفاوت میروند نگاه کرد..*.چرا اشکهام
دلش و به رحم نمیاره...چرا دیگه نمیگه گریه نکن؟تا خونه سکوت بود و سکوت....به خونه که رسیدن شهروز
ایستاد..بدون هیچ حرفی منتظر شد-مگه نمیری تو پارکینگ؟؟-جایی کار دارم!!!لحن عصبیش می گل و
ترسوند..نباید سر به سرش میذاشت...باید با ملایمت و ملاطفت حرفش رو پیش میبرد!صدای قیژ لاستیکهای ماشین
باعث شد می گل که از ماشین خیلی فاصله داشت خودش و جمع کنه و تا گم شدن ماشین تو پیچ کوچه ازش چشم
بر نداره!پیچ کوچه رو که رد کرد گوشیش و برداشت و شماره آرمان و گرفت...وقتی دید افتاد رو پیغام گیر...بدون
گذاشتن پیغام قطع کرد و شماره دفترش و گرفت..با صدای منشی خدا رو شکر کرد که هنوز تو دفتر هستن!-سلام
خانوم شبان!خانم شبان(منشی دفتر)مکث کوتاهی برای شناختن صدا کرد و خیلی سریع گفت:سلام آقای
تقوایی..بفرمایید!-آرمان دفتره؟-بله...تشریف دارن...اما مراجعه کننده دارن!-من دارم میام دفتر...تا کی وقتش 1
پره؟-این آخرین مراجعه کنندشونه!!!-اگر تا وقتی نرسیدم کارشون تموم شد بهش بگید دارم میام صبر کنه..کار
مهمی دارم!!-چشم...حتما!!!نیم ساعت بعد جلوی در دفتر آرمان بود...با اخمی که مدتها بود از روی ابروهاش
برداشته شده بود و با اتفاق و بحثهای امروز باز خودش رو نشون داده بود در دفتر باز کرد و وارد شد!!!خانوم شبان
به شهروز که همیشه خوش تیپ بود و امروز با شلوار کتون صدری لوله تفنگی و نیم بوت قهوه ای که داده بود روی
شلوارش و پیراهن سفید و ژیله بافت طرح اسکاچ صدری قهوه ای قد بلند و هیکل خوش ترکیبش رو بیشتر به
romangram.com | @romangram_com