#می_گل(جلد_دوم)_پارت_36
صلابت بود که منشی میترسید نگاهش کنه..حتی باقی مریضها هم سعی میکردن نگاهشون و ازش بدزدن..هر چند
شهروز هیچ کودوم و نگاه نمیکرد!در آخر هم دست می گل و گرفت و چنان کشیدش که می گل چند قدم اول و در
واقع کشیده شد تا بتونه قدمهاش و با شهروز هماهنگ کنه!توی ماشین می گل نه تنها از چشمها و نفسهای شهروز
بلکه از سرعت زیادش هم میتونست بفهمه شهروز چقدر عصبانیه!!!-حالا چرا اینقدر تند میری؟شهروز برگشت با
عصبانیت نگاهش کرد و باز به روبرو خیره شد!-چته؟؟؟خودت گفتی بندازم..حالا هم که چیزی نشده!!!-یک بار
دیگه بگی بندازمش من میدونم و تو!!!اون موقع که من گفتم بنداز , نمیدونستم با بچه ی بیچاره چیکار میکنن...الان
میگم حق نداری بندازی...دست بهش بزنی...یه بلایی سرش بیاری ازت شکایت میکنم!!!می گل که تا اون روز
شهروز و اینقدر عصبانی ندیده بود و هیچ وقت نشده بود شهروز باهاش با این لحن صحبت کنه...نا خودآگاه حالت
تدافعی گرفت و اون هم با دادگفت:شکایت؟؟؟با کودوم مدرک..اونی که باید شکایت کنه منم...-مدرک؟؟؟تو از من
مدرک میخوای یا دادگاه؟؟؟مدرک من پیش تو وجدانته...اما پیش دادگاه صیغه ناممه امونه!!!-کودوم صیغه نامه؟؟ما
صیغه خوندیم..اما قانونی نبود!!!شهروز پوزخند عصبی زد ودر حالی که انگار با خودش حرف میزد
گفت:قانون!!!هه...قانون!!!واسه من دم از قانون یزنه!!!قانون شناس شده....خوبه یه ترم بیشتر دانشگاه رفته!!!!یهو
صدای ارومش تبدیل به فریاد شد-چنان قانونی نشونت بدم از هر چی قانون و قانون گذاره بیزار بشی...!!!می گل از
جا پرید..نا خودآگاه دستش رو روی شکمش گذاشت و با بغض گفت:ترسیدم!!!شهروز نفس عمیقی کشید...به
دستهای می گل که برای حمایت بچه اش روی شکمش حائل شده بود نگاهی انداخت و با آرامش بیشتری گفت:ترم
بعد و مرخصی میگیری...می گل با همون بغض که حالا ترس هم باهاش مخلوط شده بود گفت:تورو خدا...شهروز
برگشت و با چشمهای سرخ از عصبانیت گفت:بحث نکن...نمیری...همین که گفتم!!! تا خونه گریه کرد....نمیدونست
romangram.com | @romangram_com