#می_گل(جلد_دوم)_پارت_31
نفس عمیق کشید و گفت:من که گفتم براش پرستار میگیرم...نمیزارم تو اصلا طعم بچه داری و حس کنی...کافی
نیست؟؟؟نه..کافی نیست..وقتی بچه باشه ناخودآگاه با وجود 12تا پرستارم درگیرش میشی....شیرش بده...محبت
کن..اصلا هیچ کودوم از این کارهارو هم نمیکنم!!گریه که میکنه..میشه بگم گریه نکن..صداش و که میشنوم!!میشه با
صدای یه بچه درس خوند؟شهروز برگشت و به در ماشین تکیه داد و گفت:چیکار باید بکنیم؟؟حرفت چیه؟و
هراسان از جوابی که میدونست میشنوه به چشمهای می گل که اون نجابت و سادگیش داشت رنگ میباخت چشم
دوخت!می گل که داشت زیر این نگاه ذوب میشد نگاه حق به جانبش رنگ باخت..سرش و پایین انداخت و
گفت:بندازمش؟شهروز احساس کرد چیزی از درونش فرو ریخت!!!اشک تو چشمهاش نشست...نه تنها برای
بچه...بچه یکی از دلایلش بود..احساس میکرد خورد شده..فکر میکرد همونقدر که خودش از داشتن یه بچه اون هم
بچه ای که می گل مادرشه ذوق داره..می گل هم از داشتن بچه شهروز خوشحاله...اما همه چیز یکباره آوار شد روی
سرش...این حس از بین رفت....شاید اگر حسی به می گل نداشت میزاشت این کار رو بکنه...تو سن اون کمبود یه
بچه کاملا حس میشد!!اما دوستش داشت..احساس میکرد رسیدن به بچه می گل و ازش میگیره...سعی کرد پرده
اشک نشسته تو چشمهاش و کنترل کنه و گفت:باشه...اگر فکر میکنی اینطوری راحتی...باشه!!!من راحتی تورو
میخوام!!!بدون هیچ حرفی حرکت کردن....شهروز بی توجه به اینکه قرار بود برن توچال دم یکی از رستورانهای
معروف نه داشت..با خودش فکر کرد..به زودی راحت میشه اینقدر بره توچال ببینم به کجا میخواد برسه!!!نهار رو
خوردن و به سمت مطب دکتر حرکت کردن.همه ی راه سکوت بود و سکوت...می گل نمیدونست از این اجازه 8
خوشحال باشه یا ناراحت...وقتی شهروز و اینقدر پکر میدید دلش میگرفت..اما از طرفی احساس میکرد این حقشه
که بخواد مثل باقی هم سن و سالهاش زندگی کنه!!!با ولع غذاش و زیر نگاههای گاه و بی گاه شهروز خورد!!برعکس
romangram.com | @romangram_com