#می_گل(جلد_دوم)_پارت_28

خواهش میکنم...دیگه چیزی نمونده..خواهش میکنم یه کم دیگه طاقت بیار...بزار به دنیا میاد...می گل تو نمیدونی
من برای دیدنش چقدر بیتابم!!بعد آروم دستش و برد پایین و گذاشت رو شکم می گل..شیطون تو چشمهای می گل
نگاه کرد و گفت:حیف که خانوم دکتر گفت باید رعایت کنیم..وگرنه قید محرم نا محرمی و میزدم تا صبح بی خیالت
نمیشدم...!!!می گل چرخید پشتش و به شهروز کرد و گفت:تو داری خطر ناک میشی...من که خوابیدم!!!شهروز
لبخندی زد..بلند شد و پنجره رو بست و دوباره خزید زیر پتو از پشت می گل و تو آغوش کشید!!! اون روز 0شنبه
بود..اولین امتحان می گل و روز وقت دکتر!!صبح می گل با تنی کوفته بلند شد..شب قبل تا دیر وقت درس خونده
بود و تمام شب کابوس امتحان دیده بود...احساس ضعف داشت....دلش یه صبحانه مفصل میخواست...ساعت رو
نگاهی انداخت 6بود..هنوز خیلی وقت داشت..باید صبحانه درست و حسابی میخورد...با بی حوصلگی دستش به
موهاش کشید و رفت سمت آشپزخونه...با دیدن شهروز کنار میز صبحانه مفصل در حالی که بوی نون تازه خونه رو
برداشته بود و گلهای طبیعیه تازه لبخندی زد و گفت:دستت درد نکنه..چقدر گرسنه ام بود!!!شهروز از جاش بلند شد
و گفت:سلام..صبح بخیر مامان کوچولو...چطوری؟؟؟نی نی من چطوره؟؟دیشب حسابی بیدار نگهش داشتیا!!!می گل
پشت چشمی نازک کرد در حالی که روی صندلی که شهروز براش بیرون کشیده بود مینشست گفت:آها...دلت برای
بچه ات سوخته این صبحانه رو آماده کردی!!!شهروز دولا شد رو صورتش و گفت:جدی که نگفتی؟-خیلی هم جدی
گفتم!!!شهروز باشه ی کش داری گفت و به سمت گاز رفت و گفت:حالا که اینطوره براش نیمرو هم بزنم حالش و
ببره!!!می گل که حسابی گرسنه بود با هیجان گفت:آخ جون...نیمرو...!!!شهروز از خوشحالی می گل سر شوق
اومد....نیمرو رو درست کرد و گفت:خودم میرسونمت..-نه..نمیخواد..خودم میرم...میترسم بچه ها مسخره ام کنن!!!-
یعنی هیچکودوم از بچه ها تا حالا با دوست پسرهاشون نیومدن دانشگاه؟می گل کمی فکر..کرد ...خب مسلما اومده

romangram.com | @romangram_com