#می_گل(جلد_دوم)_پارت_26

سرنوشتیه بعد دستی رو شکمش کشید و گفت:چرا اینقدر عجله داشتی برای اومدن...؟من هنوز آمادگی تورو 5
ندارم...*!!خدایا..خودت یه کاری کن...میدونم با شهروز بد حرف زدم...اما چیکار کنم؟؟؟؟این بچه جلوی پیشرفتم و
میگیره...هر چی فکر کرد وا خدا حرف زد بیشتر عذاب وجدان گرفت...بدون فکر دیگه ای از جاش بلند شد و رفت
بیرون...سکوت و خاموشی خونه نشون از این میداد که شهروز خوابه!!!به سمت اتاقش رفت...در نیمه باز بود برای
اینکه بتونه توی اتاق و ببینه سرش و داخل اتاق برد.... بوی تند سیگار نشون میداد بیداره...شهروز دیدتش..اما
حرفی نزد..از دستش ناراحت بود...بهش حق میداد بخواد جوونی کنه...اما نه به قیمت خورد کردن شهروز...نه به
قیمت حرفهای بی ربطی که هیچ کودومشون صحت نداشت...فکر کرد چرا نمیفهمه از بس دوستش دارم اصرار دارم
این بچه بمونه....؟؟؟اگر مثل امثال خواهرش بود 1روز هم نمیزاشتم این بچه تو شکمش رشد کنه!!!-
ببخشید...صدای می گل باعث شد همونطور که به پست خوابیه بود صورتش و به سمتش بگردونه!!!چشمهای ابی می
گل تو تاریکی برق میزد!!!خیلی عصبانی بود...دلش میخواست دو تا درشت بار می گل کنه..هیچ کس تا حالا جرات
نکرده بود اینطوری باهاش حرف بزنه....اگر حرفهایی که زده بود حقیقت داشت اینقدر ناراحت نمیشد که تهمت
هایی شنید که تا به حال از ذهنشم نگذشته بود!اما مراعات کرد...مثل همین چند دقیقه قبل مراعات بچه اش و
کرد...سعی کرد اروم باشه...با لحنی که سعی میکرد گرم باشه گفت:اشکال نداره!حرف دلت بود دیگه!!!می گل
پشیمون از حرفهایی که زده بود مظلومانه و شرمسار گفت:بخوابم پیشت؟شهروز خواست بگه نه!!!خواست بگه,برو
گمشو تو اتاقت...خواست بگه.,..اما هیچ کودوم و نگفت..*.اون احمقه..من که نیستم..من که دوستش دارم...مچ
دستش و گرفت و اورد بالا و بوسیدش و گفت:بخواب عزیزم..چی از این بهتر؟می گل و به سمت خودش کشید..با
عطر تنش مست شد...همه چیز رو به یکباره فراموش کرد...چقدر دلش برای این موجود ظریف تنگ شده بود..می

romangram.com | @romangram_com