#می_گل(جلد_دوم)_پارت_17

قرمز رو کوبید روی لبهاش...بعد از مدتها آرایش کردن روحیه اش تغییر پیدا کرد*عجب احمقیم.....خب چی میشه
هر روز اینجوری برم دانشگاه...حالا نه با رژ قرمز...ولی مرتب و با آرایش...شدم مثل این زنهای 32ساله...از فردا
همینطوری میرم دانشگاه...من باید بشم همون می گل قبل....دارم افسردگی میگیرم!!!با صدای در از فکر بیرون
اومد..از اتاق بیرون رفت ...شهروز داشت در و میبست و پشتش به اتاق بود..می گل اهسته جلو رفت و با یه سلام
شهروز و که خستگی از صورتش میبارید از جا پروند!!!شهروز برگشت..به صورت بشاش و آرایش کرده می گل نگاه
کرد...چشمهاش برق زد..دیگه از خستگی خبری نبود...دست خودش نبود..اما تمام وجودش یه لحظه با می گل بودن
و میطلبید...-سلام به روی ماهت گلم!!!به سمتش رفت...اما نفسهاش به شماره افتاده بود...حالا به جایی رسید که می
گل تمام قد در دیدرسش بود..برای یه لحظه چشمش به شکم قلمبه ی می گل افتاد...شکمی که از بس تخت بود حالا
با یه کم برامدگی کاملا جلب توجه میکرد!!!با دیدن شکمش کمی اروم شد...باید خودش و کنترل میکرد با وجود
اولتیماتومی که دکتر داده بود!!!اما حرکتش و به سمت می گل ادامه داد و کشیدتش تو بغلش..باز می گل حالش بد
شد*کی این حالت تهوع لعنتی دست از سرم بر میداره!!!نا خودآگاه خودش و از تو بغل شهروز بیرون کشید.-باز بو
میدم؟؟می گل خجول شد..اما شهروز نذاشت زیادی خودش و اذیت کنه!!!-اشکال نداره میرم دوش میگیرم...زودی
میام..جایی نریا..کارت دارم خوشگله!!!با رفتن شهروز می گل به خودش نهیب زد که امشب و باید تحمل کنی...ازش
دور بشی باعث میشه خودتم به عشقت شک کنی!!!رفت و میز غذا رو چید..میدونست شهروز هیچ وقت دست رد به
غذا نمیزنه....اینقدر سرگرم چیدن یه میز رویایی بود که متوجه حضور شهروز نشد...حضوری که با حلقه شدن دسش
دور کمر می گل اعلام شد!-چطوری مامان کوچولو؟می گل شونه اش و به گوشی گه شهروز توش زمزمه کرده بود
نزدیک کرد..کمی مورمورش شد و با لبخند گفت:خوبم..تو چطوری؟-باز بو میدم؟-شهرووووز!!!دست خودم

romangram.com | @romangram_com