#می_گل(جلد_دوم)_پارت_168

بلند شد..به بیرون سرکی کشید..لیلی نبود..احتمالا دانشگاه بود.....استرس عجیبی داشت...نمیدونست به خاطر دیدن
شهریاره...یا برگشتن توی اون خونه!یا برخورد دوباره با شهروز..هر چی که بود حسابی کلافه اش کرده بود..با اینکه
کولر رو دور تند بود اما احساس گرما میکرد..باید دوش میگرفت!این کار رو کرد.......ساق براق دودی رنگی که
پایینش ظرحهای طلایی داشت رو پوشید بلوز ستش رو هم تنش کرد...مانتو تابستونی طلایی رنگی هم روش
پوشید...کیف و کفش ست و شال دودی هم سر کرد.....ساعت 11بود.... *اشکال نداره...فوقش زودتر
میرسم....عوضش بیشتر شهریار رو میبینم..با تداعی کردن اسم شهریار اشک تو چشمهاش جمع شد به شوق دیدن
بچه اش به سمت در دوید...دربستی گرفت و ادرس رو داد! جلوی برج بلند و معروف ایستاد...به طبقه ی آخر نگاه
کرد...چقدر دلش برای اینجا تنگ شده بود... *خدا کنه ازم بخواد بمونم!!!اگر بگه بمون میزارم درس بخونی
میمونم...اصلا نگه..خودم میگم..بهش میگم پشیمون شدم...بگم؟؟کوچیک نمیشم؟ قبل از اینکه به نتیجه ای برسه
ناخودآگاه دستش رفت روی زنگ....دست دیگه اش رو روی سینه اش گذاشت و نفس عمیقی کشید....قبل از اینکه
زنگ بزنه در باز شد...به خیال اینکه کسی داره میاد بیرون خودش رو کنار کشید...اما وقتی دید کسی بیرون نیومد
کمی در رو باز کرد...نه هیچ کس نبود..در باز شده بود...خوشحال از این اتفاق به سمت آسانسور رفت و دکمه
آخرین طبقه رو فشرد...بعد از بسته شدن در چراغ چشمک زن دکمه طبقه ی هفتم توجهش رو جلب کرد
*اه..لعنتی..خدا کنه بی بی یا حیدر یا مش قاسم نباشن..حوصله سوال جواب و سین جیم و نگاههای مختلفشون و
ندارم...با ایستادن آسانسور به در خیره شد...*خدا کنه آشنا نباشه... آشنا نباشه...زهی خیال باطل..شهروز بود که
دست به سینه با یه لبخند منحصر به فرد می گل رو نگاه میکرد!یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:بفرمایید
خانوم خانوما!!! می گل نگاهش رو از روی شلوارک بادمجونی تا زیر زانو شهروز که با یه حلقه ای همرنگش ست 9

romangram.com | @romangram_com