#می_گل(جلد_دوم)_پارت_164

بگه؟؟اونجا خونه ی توهه...تا اونجا که میدونم تا یکی و دو ماه دیگه محرمید...!! می گل نا امیدانه سرش رو پایین
انداخت و گفت:من نمیام....تا وقتی خودش نگه میام- !!1دیوونه...اون بگه..اون کیه که بگه..من جای تو بودم اگرم
کار اشتباهی کرده اون و مینداختم بیرون!!! میگل فقط پوزخند زد. -لا اقل بیا بریم خونه مامان آرمان! -خاطره...بی
خیال من بشو...شهروز من و میخواست میومد دنبالم..چرا به اون این چیزهارو نمیگید؟ -اون مرد...غرور داره..اونم
شهروز.. -منم دارم.... -زندگیت و خراب میکنیا..به خاطره بچه اتون!!! می گل لبهاش رو روی هم فشرد...
*بچه...بچه...دلم میخواد 1بار فقط 1بار ببینمش... اما این و به خاطره نگفت نباید نقطه ضعف دست شهروز میداد.
-بچه ی من با باباش خوشبخت میشه....!!!نمیای تو؟ این یعنی برو -نه!!!موفق باشی...خدا حافظ -خدا حافظ.! دو ماهی
از اون طوفان میگذشت.....تو مدتی که شهریار که البته به تازگی بیمارستان گواهی سلامت داده بود و شهروز تونسته
بود براش شناسنامه بگیره ,بیمارستان بود اتاقش به طور کامل دیزاین شده بود...حالا شهریار با یه پرستار تو خونه
خودش راحت و آسوده با پدری که عاشقانه دوستش داشت و تمام خونش پر شده بود از عکسهای می گل زندگی
میکرد...و می گل سرسختانه هم کار میکرد..هم به تازگی به پشتوانه حقوقش و اینکه خورد و خوراکش دنگی بود و
خرج آنچنانی هم نداشت کلاس پیانو ثبت نام کرده بود و پیانو دست دومی هم به صورت قسطی خریده بود تا بتونه
تمرین کنه...حقیقتش این بود که هر وقت دلش برای شهروز و شهریار تنگ میشد پیانو میزد که گاهی احساس
میکرد دوست داره تمام شبانه روز رو پای سازش بشینه.... تمام تلاشش این بود که به شهروز ثابت کنه میتونه
تنهایی از پس زندگیش بر میاد بدونه اینکه به راه بدی کشیده بشه..میدونست بالاخره به سبب پسرش که به تازه
گی از خاطره شنیده بود اسمش رو شهریار گذاشتن سر و کار شهروز و می گل به هم بیافته...شایدم بعد از اینکه به
هدفی که میخواست رسید خود شهروز میومد و ازش میخواست برگرده...اما اینها همش فکرهای بچه گانه می گل

romangram.com | @romangram_com