#می_گل(جلد_دوم)_پارت_163

مسخه نیستم..اگر میبینی الان اینجا روبروی تو نشستم چون از شخصیتت خوشم میاد....همونی هستی که تو ذهن
منه!!!!من از بعد از اون رابطه ی کوتاه با شهروز دیگه با هیچ پسری غیر از بچه های باشگاه به عنوان یه دوست
معمولی و پزشکها و پرستارها رابطه ی خاصی نداشتم..پس دوست ندارم آش نخورده و دهن سوخته بشم..برای این 6
کارها وقت هم ندارم!!! آرمان دستش رو برای اولین بار روی دستهای خاطره که لرزش خفیفی از عصبانیت داشت و
در اثر این لرزش فنجون قهوه اش رو میلرزوند گذاشت.با این تماس حس کرد داغ شد....این اولین تماسش با یه
خانوم نبود...اما تو این چند وقت حسی به خاطره پیدا کرده بود که نمیدونست اسمش چیه....شاید عشق...شایم
نه!!!خاطره هم متعجبانه به چشمهای آرمان که با نگرانی نگاهش میکرد نگاه کرد -ناراحتت کردم؟ خاطره با اینکه
مقید به این تماسها نبود..اما نا خودآگاه دستش رو کمی کشید و گفت:من صادقانه رابطه ام رو با تو شروع کردم....اما
احساس میکنم تو ته دلت یه بد بینی داری....این چیزیه که من همیشه ازش میترسم....ببین من دختر راحتیم..میبینی
شهروز رو به اسم صدا میکنم و بقیه بچه های باشگاه رو....اما این دلیل نمیشه من با همشون سر و سری داشته باشم!
-میدونم!!! خاطره کمی من من کرد و گفت:من دلم نمیخواد این موضوع رو به زبون بیارم..اما فکر میکنم تجربه
قبلیت بد بینت کرده! -نه!!!نه!!!اصلا!!! -چرا اینجوری نگام میکنی!!!! -همینطوری!!!
اما همینطوری نبود..آرمان داشت فکر میکرد..یعنی پدر مادرش با این وضع مالی و تفاوت فرهنگی قبولش
میکنن؟؟؟درسته وضع مالیش بد نبود..اما در حد اونها هم نبودن!!! خاطره با دیدن می گل از ماشین پیاده شد -می
گل!!!می گل!! می گل سر برگردوند..با دیدن خاطره باز نور امیدی تو دلش شکفت. -سلام خاطره ...خوبی؟ -خاطره
بغلش کرد و گفت:ممنون..تو خوبی؟؟کجا بودی؟؟؟ -سر کار..بیا بریم تو و در این حال کلید انداخت به در. -نه!!من
نمیام تو..اومدم تورو ببرم -کجا؟ -خونه شهروز می گل چشمهاش برق زد...خودش گفته بیای؟ -نه....مگه اون باید

romangram.com | @romangram_com