#می_گل(جلد_دوم)_پارت_155

منافعشون وسط باشه با تیپا پرتت میکنن بیرون! می گل بی حوصله تر از اونی بود که بخواد جوابش رو
بده...میدونست کل کل باهاش فایده نداره...در واقع شاید اگر انتخاب دیگه ای داشت اونجا رو انتخاب میکرد نه
خونه لیلی رو...درسته دختر مهربونی بود...اما از عقاید و نظراتش خوشش نمیومد!به خیال خودش داشت شهروز رو
ادب میکرد..نمیدونست سرنوشت میخواد چطوری ادبش کنه! چند روزی بود که تو خونه لیلی بود..طبق معمول هر
روز گوشه اتاقی که بهش اختصاص داده شده بود کز کرده بود و فکر میکرد..این بار دوم بود که تو خونه یه غریبه
سکنی میکرد...به عنوان یه غریبه..با این تفاوت که دفعه قبل خریداری شده بود و اینبار به میل خودش اومده
بود....فکر کرد اما دفعه پیش حس جالب تری داشتم....حس آزادی..اما الان حسم اصلا خوب نیست...دلم همش 2
شور میزنه...چرا؟؟؟ از جاش بلند شد...خیلی بیقرار بود....رو حساب فکری که این چند روز مثل خوره داشت
میخوردتش لباسهاش رو پوشید و از خونه زد بیرون!!!در کوچه رو بست اما وقتی برگشت چهره ی آشنای روبروش
مثل این بود که دنیا رو بهش داده باشن! -سلام آرمان! -علیک سلام...کجا؟ لحن جدی و خشک آرمان دل میگل رو
شور انداخت!اما کم نیاورد..حتما شهروز دنبالش فرستاده بود... *میدونستم پشیمون میشی...من میدونستم!!! -
میرفتم بیمارستان.. -بشین در سمت شاگرد رو باز کرد و خودشم پشت فرمون نشست و راه افتادن! -بیمارستان
برای چی؟؟ -میرم بچه ام و ببینم!! -شهروز اجازه نمیده ببینیش. -مگه شهروز اونجاست؟ آرمان خیره نگاهش کرد
و سری تکون داد و گفت:نه اونجا نیست..الان میریم پیشش ازش عذر خواهی میکنی این مسخره بازی و بچه بازی
رو هم تموم میکنی! -من برم عذر خواهی کنم؟؟؟اون من و از خونه انداخت بیرون. -چرا انداخت؟ -من نمیدونم.. -
نمیدونی؟؟؟تازه میگی نمیدونی؟ -نه..نمیدونم....شهروز بعد از به دنیا اومدن بچه از این رو به اون رو شد...قبلش
خوب بود..مهربون بود..همین که بچه به دنیا اومد رفتارش عوض شد..سرد شد.. -چرا؟؟؟چرا اینجوری شد؟؟یه کم

romangram.com | @romangram_com