#می_گل(جلد_دوم)_پارت_151
شد چهره در هم گره کنه و بگه:درد میکنه؟؟به جایی خورده؟؟-فکر کنم شکسته!!!خاله به استناد ناله ی خفیف می
گل گفت:نه فکر نکنم..ضرب دیده...اما نمیدونست این ناله خفیف از درد به این بزرگی دلیلش درد بزرگتریه که می
گل طی این 4-5سال دوری از شهروز کشیده!!!با صدای زنگ می گل از بغل خاله بیرون اومد و خاله به سمت در
رفت-باز نکن خاله...ممکنه آراد باشه!!-نه عزیزم..آرمانه...!!می گل به در خیره شد...با ورود آرمان لبخند قدر
شناسانه ای زد...-ممنون آرمان...باعث زحمتت شدم!!آرمان در جواب می گل گفت:وظیفه امهو در جواب مادرش که
پرسید پس خاطره کوش گفت:بردمش خونه مامانش اینها...اینجا میومد استرس میگرفت!-خوب کردی..حالش
خوب بود حالا؟؟-آره بهتره...!!!با عجله می گل رو خطاب قرار داد-بلند شو بریم پزشک قانونی من حال این مرتیکه
روانی رو بگیرم!!!-اونجا برای چی؟؟؟-میخوام بریم طول درمان بگیریم...برای شکایت و طلاق به درد میخوره!!شاید
اگر خاله در جریان ماجرای زندگی می گل البته زندگی متاهلی که 5- 0ماه بود شروع شده بود ...نبود شاید الان به 1
آرمان میتوپید به خاطر تصمیم برای طلاق...اما نه تنها اطلاعاتش در مورد زندگی می گل که سر و وضع اسف بارش
هم اجازه نداد لب از لب باز کنه!و این سکوت یعنی رضایت برای این کار!توی ماشین می گل از درد بی صدا اشک
میریخت..سرش رو به پشتی صندلی چسبونده بود و چشمهاش رو بسته بود-چطوری اومدی بیرون؟؟؟اونم این وقت
شب؟؟؟کلید و از جیبش برداشتی؟؟؟-نه!!!-پس چی؟؟شاید اگر آرمان میدونست می گل اینقدر درد داره چیزی
ازش نمیپرسید تا مجبور به صحبت نباشه...اما شهروز از روی اون کاپشن تن می گل از کجا میفهمید دستش ورم
کرده؟-دعوامون شد...یعنی دعوامون نشد..باز یه چیز الکی و بهونه کرد و شروع کرد به فحاشی...وقتی دید سکوت
کردم دست گذاشت رو نقطه ضعفم...باز شروع کرد به شهروز و شهریار بد و بیراه گفتن...من 1کلمه..فقط 1کلمه
گفتم :توهین نکن!!!باز شروع کرد به پرت کردن وسایل و بعدم که من و به این روز انداخت!!بعد رفت سراغ
romangram.com | @romangram_com