#می_گل(جلد_دوم)_پارت_150
کشید و به صورت پسرش که از این حرکت باباش ترسیده بود نگاه کرد و نفس عمیقی کشید و گفت؟-جانم بابا؟-
مامان و دادی به خاله ایران؟شهروز ناخواسته خنده ی بلندی کرد بعد برای اینکه خودش و کنترل کنه لبهاش رو
روی هم فشرد و گفت:اون مامان نبود بابایی!!!-داری دروغ میگی؟؟؟باز پسرک کوچولوش مثل ادم بزرگها لحن
نصیحت گونه به صحبتش داده بود!شهروز اب دنش رو قورت داد و فکر کرد به این بچه چطور بگه نباید به کسی از
اومدن می گل به خونشون حرفی بزنه ؟-نه بابا.....میدونی.....!!هر چی فکر کرد نتونست جمله ای پیدا کنه که نه دروغ
باشه نه این بچه به شک بیافته....اصلا هیچی...بیا فراموش کنیم امشب مامان اومده بود اینجا..به هیچ کسم نگیم!!!-
ولی من میخوام به خاله بهار بگم مامان بغلم کرد بوسم کرد!شهروز ناخودآگاه اخم کوچیکی کرد و خیلی جدی
پرسید:کی بغلت کرد بوست کرد؟-همون موقع که شما رفتی ماشین رو بیاری*!نباید این کار رو میکردی..نباید می
گل...اگر موفق نشی جدا بشی من با این بچه ای که 5سال و نیم منتظره مامانش از سفر بیاد چیکار کنم؟؟؟هر چند
دیگه نمیزارم تو خونه ی اون روانی برگردی....اما تا قطعی شدن این موضوع من با این بچه چیکار کنم؟-باشه
بابا..خودم بهت میگم کی به خاله بهار بگو..فعلا این یه راز..بین من و تو...باشه؟شهریار مظلومانه سرش رو به نشانه
چشم کج کرد و چند دقیقه بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:بابا!!!میخوای چند روز برم پیش خاله
ایران؟؟؟خودت گفتی اگر دوست داشته باشم میتونم برم!!!شهروز برگشت خنده ی معنا داری کرد و گفت:ای
کلک...نه...نمیشه...تو باید خونه خودمون بمونی باشه؟؟؟و باز شهریار مغموم و دست به سینه به پشتی صندلی نکیه
زد!-خیلی خب خاله...بسه...گریه دردی رو دوا نمیکنه!!!-درد من و دوا میکنه...خاله دارم میمیرم.!!خاله وقتی شهروز
قبولم کرد..وقتی بردتم تو خونه پناهم داد میخواستم بمیرم..کاش پرتم میکرد بیرون..دلم میخواست 0تا داد سرم
بزنه..خاله من خیلی بد بختم خاله!!خاله دستش رو به ساعد می گل گرفت تا بلندش کنه..اما صدای ناله می گل باعث
romangram.com | @romangram_com