#می_گل(جلد_دوم)_پارت_146

رفت,روی پنجه پا ایستاد و عکس رو از روی میز برداشت..در حالی که خیره بهش نگاه میکرد به سمت می گل که
چشم ازش بر نمیداشت رفت ,روبروش ایستاد یه نگاه به عکس مینداخت...یه نگاه به می گل..چند بار این کار رو
تکرار کرد بعد به سمت باباش اومد و گفت:بابایی...مامان کتک کاری بازی کرده؟!!! اینبار شهروز هم از اشک ریختن
ابا ناشت..در حالی که بغض چند ساله اش رو رها کرد گفت:بزار من به عمو یه زنگ بزنم پسرم. از جا برخواست و
بی توجه به ساعت شماره آرمان رو گرفت صدای خواب الود آرمان تو گوشی پیچید -بله؟؟؟ -آرمان می گل
اینجاست. آرمان شوک زده در حالی که صداش رسا شد گفت:چی؟؟؟چطوری از خونه اومده بیرون؟؟اونم این وقت
شب؟ -من نمیدونم..اما خیلی حالش بده... صداش رو آروم کرد و گفت:فکر کنم زدتش!!! آرمان نفس عمیقی
کشید... *بار اولش نیست..فقط به تو نگفته بودم!!! -شهروز می گل به هیچ عنوان نباید تو خونه تو باشه...همین الان
ببرش خونه مامانم....یه جوری از خونه برید بیرون کسی نبینتتون..تورو هم میبینه می گل و نبینه!! -کی من و نبینه؟
-تورو نه...می گل رو....یه وقت آراد اومده دنبالش...نباید با تو یا دور و بر تو ببینتش...این تو دادگاه به ضرر می گله!
-خیلی خب..یعنی اینجا نمونه؟؟ -نه..نه...میخوای خودم بیام ببرمش؟؟ شهروز نگاه خیره اش رو روی می گل که بی
حال روی کاناپه افتاده بود و با دست از شهریار که عکس می گل رو تو بغلش میفشرد و با ترس می گل رو نگاه
میکرد...میخواست که بره تو بغلش.نگه داشت و گفت:نه..خودم میبرمش...حالا چرا پیش مامانت؟ -شهروز وقت
سوال و جواب نیست...زود باش...آراد بیاد می گل و تو خونه تو ببینه براش بد میشه.. -خیلی خب بابا!!! شهروز
گوشی و گذاشت و در حالی که به سمت اتاق میرفت تا لباس بپوشه گفت:شهریار بابا...تنها میمونی خونه؟؟؟ شهریار
با همون قاب به سمت باباش دوید و ملتمسانه گفت:بابا...نه!!! -خیلی خب...پس بدو لباس بپوش! شهروز لباسش رو
باسرعت عوض کرد....هوا سرد بود..یه دست گرمکن پوشید و کاپشنی هم برداشت برای می گل که به غیر از یه

romangram.com | @romangram_com