#می_گل(جلد_دوم)_پارت_145
روی زمین بلند شد و زیر بغل می گل رو گرفت و سعی کرد از روی زمین بلندش کنه...می گل باز ناله کرد.-می
گل...چرا به این روز افتادی؟ اینبار روی دست بلندش کردو اوردش توی خونه و روی کاناپه خوابوندتش! -دستش
بشکنه ...چرا به این روز انداخدتت؟؟؟بعد آروم دست برد و گونه کبود می گل رو لمس کرد! دستش از قطره اشکی
که رو گونه می گل چکید خیس شد. -گریه نکن...خواهش میکنم....اون به من قول داده بود...قول داده بود
خوشبختت کنه!!! صدای شهریار که پشت دیوار پنهان شده بود و باباش و صدا میکرد علاوه بر شهروز توجه می گل
رو هم جلب کرد.می گل که جونی تو بدنش نبود صدای پسرش شد انرژی تا از جاش بلند بشه -بخواب..بلند نشو..!!!
-شهریاره؟ قبل از اینکه شهروز چیزی بگه باز صدای شهریار بلند شد -بابا!!!من میترسم...بیام؟؟؟ -بیا بابا...بیا اینجا
پیش من!!!ترس نداره که! صدای قدمهای کوچک پسر دل می گل رو برد...این اولین دیدارشون بود...تا اون روز
شهروز اجازه نداده بود شهریار رو ببینه..اوایل به خاطر لجبازی ...کمی بعد به خاطر 0هوا نشدن بچه و در اخر هم
ازدواج می گل!!! می گل نشست....هیچ نیروی دیگه ای غیر از عشق به پسرش نمیتونست اون رو بشونه!به صورت
پسرک که مظلومانه رو پای شهروز که چهارزانو روبروی می گل رو زمین نشسته بود نگاه کرد....مخلوطی بود از
خودش و شهروز....پسرک خودش رو به پدرش چسبوند....شهریار که هیچی...شهروز هم از دیدن اون صورت کبود 7
و ورم کرده میترسید!!! -شهریار...پسرم!!! شهریار سرش رو بلند کرد و به صورت پدرش نگاه کرد و
پرسید:بابا...این خانومه مامانمه؟؟؟ شهروز خیره نگاهی به پسرش کرد..چه جوابی میداد؟؟؟اگر می گل باز هم
نمیموند باید به این بچه چی میگفت؟؟؟تا الان تونسته بود بگه مامانت مسافرته...اما حالا که اومده نمیتونه بگه باز
میره که!!!شهریار تمام این 5سال و نیم چشم به راه مامانش بود...با عکسهای مامانش که گوشه گوشه خونه بود
بزرگ شده بود.... تا شهروز فکر کنه شهریار از روی پاش بلند شد..به سمت عکس می گل که روی میز کنار مبل بود
romangram.com | @romangram_com