#می_گل(جلد_دوم)_پارت_144
داد و گفت:نه...هنوز نه!!! -هنوز؟؟خجالت بکش....برو تو اتاق شهروز....نباید از هم دور بشید!!! -خاله..خواهش
میکنم!!! -شما خودتونم نمیخواید با هم خوب بشید!!!دارید این رابطه رو خراب میکنید!!! می گل مستاصل وسط اتاق
ایستاد..باید چیکار میکرد؟؟؟میرفت پیش شهروز یا نه؟ -یعنی الان برم اونجا؟ می گل منتظر یه محرک
بود...احساس میکرد تمام رفتارها و حسهای بدی که به بچه و شهروز داشت با خارج شدن بچه اش ازش خارج شده
بود....پشیمون بود ..خیلی هم پشیمون بود! -آره برو..تو زایمان طبیعی داشتی..بچه هم که نیست اذیتت کنه...منم
همین امروز مزاحمتونم...شبم میرم. -نه خاله..اینجوری که بده!!! اما خاله فکر کرد بودن اونها در کنار هم خیلی
بیشتر از بودن خاله تو اون خونه موثره!! -هیچم بد نیست..اینطوری با این وضعیت خیلی بدتره...خاله کمک می گل
کرد..لباسهاش رو در اورد و لباس تو خونه ای تنش کرد. -بیا بریم بیرون...هدیه شهروز رو دیدی؟؟؟نه!!!فقط یه
تشکر خشک و خالی!!این رسمش نیست..زن باید خدای احساسات باشه..این چه طرز برخورد بود؟؟ می گل سرش
رو زیر انداخت و بیرون رفت...شهروز هم لباسهاش رو عوض کرده بود و مشغول درست کردن نسکافه بود.با دیدن
می گل و خاله تو اتاق متعجب گفت:چرا پس نخوابیدی؟؟خاله شما چرا لباسهاتون و عوض نمیکنید؟ -مرسی
خاله....من راحتم! شهروز نگاهی به می گل که با نگرانی نگاهش میکرد کرد..لبخند گرمی زد و گفت:هر طو راحتید!!!
-من وقتی احتم که شماها راحت باشید...وقتی خوشحالم که مشکلی بین شماها نباشه...ببینید بچه ها...این بچه ثمره
ی پیشنهاد منه!!!پس نزارید پشیمون بشم از هر چی پیشنهاد دادنه!!! شهروز به می گل چشم غره ای رفت و خطاب
به خاله گفت:ای حرفها چیه؟؟؟ما مشکلی با هم نداریم خاله...همه چیر خوبه..همونطوریه که هردومون میخوایم! این
جواب باعث شد هم خاله ایران چیزی نگه...هم می گل بیشتر احساس نا امنی کنه...می گل باید خودش رو تو این
خونه یک غریبه میدید...یه مهمونی که به زودی باید اونجا رو ترک میکرد! شهروز سعی کرد به خودش بیاد....از
romangram.com | @romangram_com