#می_گل(جلد_دوم)_پارت_141

آرمان از چشم همه غیر از خود خاطره دور موند...با همه با خوشرویی سلام و احوال پرسی کرد ..البته خاله ایران رو
بغل کرد و بوسید...و به سمت تخت میگل رفت...پرونده اش و نگاهی انداخت و گفت:همه چیز خوبه...الان دکتر
خودشم میاد...!! به سمت خاله رفت و کنارش نشست و خطاب به آرمان گفت:شما نمیخواید پاتون و باز کنید!!!خیلی
خودش رو کنترل میکرد تا نخنده.... -چرا...امروز قرار بود باز کنم که اینطوری شد!! -خب میخواید برید همینجا باز
کنید...میگم یه نفر براتون ویلچر بیاره!! -نمیخواد خودم میام!! لحن آرمان صمیمی تر از خاطره بود..شاید چون
آرمان ابایی نداشت از اینکه کسی چیزی بفهمه... خاطره از جاش بلند شد و گفت:ببخشید من شیفتم باید برم..تو
اتاقم نباشم درست نیست...بعد رو به شهروز کرد و گفت:فسقلیت و دیدی؟؟خیلی بامزه است!! شهروز با سر جواب
مثبت داد و در ادامه گفت:ممنون...لطف داری!!! به محض خروجش از در آرمان بلند شد و گفت:من برم پام و باز کنم
از شر این گچ خلاص بشم و با عصاش لنگان لنگان اتاق رو ترک کرد! با رفتن آرمان شهروز و خاله نگاه معنی داری
رد و بدل کردن و خاله این سکوت رو شکست -من که میگم خبراییه -جدی؟؟؟ -یعنی متوجه نشدی؟ -چرا...اما از
آرمان بعیده!! -همچین بعیدم نیست..ادمیزاده دیگه.....چند وقتیه زیادی سرش با تلفنش گرمه!! -امان از دست شما
خانوما!!! -بحث خانوم و آقایی نیست..بحث مادر و فرزندیه!!! شهروز با شنیدن این کلمه به سمت می گل
برگشت...مادر...مادر...چرا می گل این کلمه رو اینقدر راحت زیر پا گذاشته بود؟اشکال نداره خودم هم مادر میشم
هم پدر...مگه نمیشه؟؟!!!چرا میشه..از اولم قرار بود براش پرستار بگیرم..الانم همین کار رو میکنم....می گلم یه 5
مدت بره تنها زندگی کنه ببینه هیچ خبری نیست!وقتی برگرده که باور داشته باشه زندگی همینیه که الان
داره..شایدم رفت و بهتر از این تونست زندگی کنه...برده ی من که نیست...منم با بچه ام عشق میکنم!! با شنیدن ناله
خفیفی از می گل سر برگردوند!!می گل کم کم داشت هوشیار میشد..شهروز برای شاید..شاید برای بار آخردست

romangram.com | @romangram_com