#می_گل(جلد_دوم)_پارت_139
حسی داره افتاد..همون شبی که مثل دزدها یواشکی پایین کاناپه نشست و موهای می گل رو بو کرد...آخ که چقدر
یادآوری اون با ورود پرستار از جاش بلند شد -بشینید..اومدم دمای بدنش و چک کنم -کی بیدار میشه؟؟؟ -حالا
حالا ها میخوابه..نگران نباش..بیدارم میشه!!! -بچه چی؟؟؟میخوام ببینمش...زنده است؟ -بله که زنده است...اما تو
دستگاهه...تا الان مادرش بزرگش کرده یه 1ماهی هم ما بزرگش میکنیم..خوبه؟؟ -نمیشه ببینمش؟؟؟از دور؟؟ پر
ستار لبهاش رو روی هم فشرد و گفت...بیا ببینم میشه کاری کرد؟ شهروز لحظه ای مکث کرد به می گل نگاهی
انداخت -بیدار نمیشه حالا حالاها!!! .پشت در سفید رنگی ایستادن چهار تا حرف انگلیسی NICUبا رنگ قرمز روش
خودنمایی میکرد..!!! پرستار:چند لحظه صبر کنید..دررو باز کرد..تا قبل از بسته شدنش شهروز داخل اتاق سرک
کشید...جعبه های شیشه ای با بچه هایی که لابلای لوله ها و سیمها پیچیده شده بودن نتیجه دید زدنش بود. *یعنی
کودومش پسر منه؟پسر من!!!چه واژه ی جالبی..اسمش چیه؟؟اسمش؟؟باید با می گل مشورت کنم...مشورت
کنم؟؟؟نه!!!می گل از این به بعد فقط تو خلوتم عشقمه....باید بفهمه چطوری باید با کسی که اینقدر دوستش داره
برخورد کنه...باید درست بشه و برگرده..اون باید بره...بره تا طعم سختی و بچشه!!!می گل دیگه رنگ محبت من و
نمیبینه..مگر اینکه خودش بیاد بگه اشتباه کردم....من خیلی تحمل کردم....دیگه نمیتونم...وقت ناز کردن منه...تا الان
مراعات بچه اش و کردم..وگرنه میدونستم باهاش چیکار کنم!!! -آقای..... شهروز به پرستاری که تو صدا کردن
فامیل شهروز مونده بود نگاه کرد و گفت:تقوایی هستم!!! بفرمایید تو!!! شهروز سرخوش دوید تو بعد از تن کردن
لباسی شبیه فضا نوردها...از میان باکس های شیشه ای و بچه هایی که اکثرا شباهتی به بچه نداشتن گذشت و روبروی 4
یکی از همون باکسهای شیشه ای به تبعیت از پرستار ایستاد! نگاهی به موجود ضعیفی که شکمش به وضوح بالا و
پایین میرفت انداخت و بعد به پرستار.. پرستار بادیدن نگاه متعجب شهروز لبخند زد و گفت:خب اسمش چیه؟؟؟ما
romangram.com | @romangram_com