#می_گل(جلد_دوم)_پارت_138
مونده!! -منم همین و گفتم..اما انگار ... -خیلی خب...کودوم بیمارستانید؟؟من الان میام!!! -بیمارستان(......) -الان راه
میافتم!!! شهروز موبایل و گذاشت تو جیبش و باز هم راهرو رو متر کرد...به در بسته خیره شد...خاطره هم رفت و
نیومد بیرون...صدای می گل هم دیگه نمیومد..یعنی اون جیغ آخر!!!! دستش رو محکم روی لبهاش کشید..نه!!نه!!می
گل سالمه! هنوز کامل به خودش دلگرمی نداده بود که در باز شد و خاطره اومد بیرون. -چی شد خاطره؟؟؟ خاطره
لبخند پرمعنا...یا شایدم بی معنایی زد و گفت:خوبه...تموم شد!! شهروز نفس عمیقی کشید و گفت:خدارو شکر..هر
دوتاشون؟؟؟ خاطره باز همون لبخند مسخره رو تکرار کرد. -در مورد بچه هنوز زوده چیزی بگم....باید بره بخش
مراقبت ویژه..خیلی ضعیفه...همش 1کیلو و 922گرمه!!! شهروز نگاه احمقانه اش رو به خاطره دوخت و گفت:این
یعنی بده؟؟؟ -خاطره دست شهروز رو خواهرانه فشرد و گفت:فعلا به می گل فکر کن!!!من باید برم...میام بهتون سر
میزنم!!! *به می گل؟؟؟فقط می گل؟؟؟پس بچه ام؟؟؟من هر دوشون رو با هم میخوام..من اون بچه رو
میخوام...خدایا غلط کردم هر چی گناه کردم..خدایا ببخشید..خدایا بچه ام و بهم بده...من غلط بکنم دیگه گناه کنم...
با باز شدن در اتاق و بیرون اومد تختی که می گل روش خوابیده بود التماس به خدا تموم شد..به سمت تخت دوید..
-چرا چشمهاش بسته است؟ همون پرستار قبلی باز لبخند اطمینان بخشش رو تقدیم شهروز کرد و گفت:خیلی درد
داشت براش مرفین زدیم! -حالش خوبه؟؟ -خوبه...خوب...!!!یه مامان خوشگل و سالم تحویلت میدیم!!! توی اتاق
VIPمستقر شدن!!!می گل همچنان خواب بود....شهروز کنارش نشست...دستش رو به سمت دستش که از روی
تخت اویزون شده بود برد...اما زود کشید..گفته بود به من دست نزن. *گفت که گفت..الان که نمیفهمه بهش دست
زدم... دست می گل رو تو دستش گرفت و بوسید..چقدر دلش برای این مهربونیها تنگ شده بود!!موهای می گل رو
که روی تخت پخش شده بود و بقیه اش پایین ریخته بود رو بو کرد..یاد اولین شبی که حس کرده بود به میگل
romangram.com | @romangram_com