#می_گل(جلد_دوم)_پارت_137

من دست نزن! شهروز دستش رو کشید و ناخودآگاه باز به پرستار نگاه کرد..احساس میکرد داره خورد میشه! باز
پرستار لبخند اطمینان بخشی بهش زد....شاید از این چیزا زیاد دیده بود..شایدم روانشناس خوبی بود و نمیخواست
شهروز خورد بشه!! همون موقع به بخش زایمان رسیدن..شهروز پشت در جاموند با دستی که همچنان به سمت می
گل دراز شده بود.... *باشه...دیگه دست بهت نمیزنم...اما پشیمون میشی...!!! صدای فریادهای می گل شهروز رو
عصبی میکرد...دکتر رو ندیده بود..نگران بود هر چی به گوشیش زنگ میزد جواب نمیداد...دکمه ایفونی که
میتونست باهاش از توی اتاق زایمان خبر بگیره رو فشرد...بعد از چند دقیقه پرستاری عجولانه گفت بله؟ -خانوم
دکتر نیومدن؟؟ -کودوم دکتر -دکتر.(...) -چرا...شما همراه؟؟؟ -می گل ضیایی! -خبرتون میکنم!!! باز شهروز
مستاصل شروع به راه رفتن کرد!!! *چرا پس من ندیدمش؟؟؟از کجا رفته تو؟؟؟به من چه...اصلا از در و دیوار رد
شده رفته..کار من و راه بندازه!!! با صدای آشنایی که به اسم میخوندش سرش رو بلند کرد -شهروز...اینجا چیکار
میکنی؟؟؟ شهروز که با دیدن خاطره نور امیدی تو دلش تابیده بود با هیجان به سمتش رفت و گفت:سلام...می گل
تو اتاق زایمان.....همش به من میگن خبرت میکنیم... با صدای جیغ بلند می گل باقی حرفش رو قطع کرد و به سمت
اتاق چرخید و وقتی دید صدایی نمیاد ادامه داد:میشه ازش یه خبر بگیری؟ خاطره که خودشم حدس زده بود جریان
از چه قراره سری تکون داد و به سمت در رفت ...اون و باز کرد و رفت تو!!! چند دقیقه بعد مبایل شهروز زنگ خورد
از خونه آرمان بود...
-بله؟؟خاله ایران:سلام شهروز جان خوبی؟؟ -ممنون خاله!! -خاله هر چی خونه و مبایل می گل رو میگیرم جواب
نمیده..نگران شدم! شهروز کف دستش رو روی پیشونیش گذاشت...نفس عمیقی کشید و گفت:خاله ما بیمارستانیم 3
صدای خاله رنگ استرس گرفت:چیزی شده؟؟؟اتفاقی افتاده؟؟ -می گل داره زایمان میکنه!! -الان؟؟؟هنوز 0ماه

romangram.com | @romangram_com