#می_گل(جلد_دوم)_پارت_135

دختر؟؟ای وای...خدایا..چی شدی؟؟بی بی سعی کرد می گل رو از روی زمین بلند کنه....می گل دوباره هوشیار شد..
-دارم میمیرم!!!! -دور از جونت دستش رو زیر بغل می گل انداخت و به زحمت بلندش کرد..درسته می گل وزنی
نداشت...اما بی بی هم جون آنچنانی نداشت..!! -درد داری؟؟ چه سوال مسخره ای...هر بچه ای هم میتونست بفهمه
درد داره...اما بی بی هول شده بود... -الان زنگ میزنم آقا شهروز بیاد. -نه...نه..نمیخواد..خوب میشم.. -رنگ به رو
نداری مادر..باید بری سرم بزنی..اصلا شاید زایمان کنی!! -الان؟؟نه بابا زوده!!! -ای بابا وقتی یه اتفاق بخواد بیافته
زمان و مکان نمیشناسه... بی بی که می گل رو روی تخت خوابونده بود به سمت گوشی تلفن رفت...تو این مدت با
کوره سوادی که داشت شماره شهروز رو حفظ کرده بود..میدونست پرستاری از یه زن با وضعیت اورژانسی حتما سر
و کارش رو به شوهرش میندازه! همونطور که منتظر وصل تلفن بود فکر کرد *اصلا چرا اینا عروسی نگرفتن؟؟اصلا
زن و شوهر هستن؟؟خدا به دور...استغفرالله!! -جانم عزیزم؟ بی بی بیچاره از خجالت قرمز شد..کمی مکث کرد و
برای اینکه از بروز الفاظ خجالت آور دیگه جلو گیری بشه زود گفت:سلام آقا شهروز! با شنیدن صدای نگران بی بی
زنگ خطر برای شهروز به صدا در اومد با استرس پرسید -چیزی شده؟؟؟می گل خوبه؟ -والله فکر کنم دردش
شروع شده!! -درد؟؟؟ -بله.. -زوده که!!! -مادر درد داره دروغ که نمیگم.. -آخه هنوز 0ماه مونده... -نشنیدی
میگن بچه 6ماهه دنیا اومد؟؟ دیگه بی بی رو در بایستی رو کنار گذاشته بود...با تحکم با شهروز حرف میزد...!!! -
اومدم...اومدم!!!
تمام راه رو هر چند کوتاه , با عجله و با بیشترین سرعت ممکن روند...ساعت 10ظهر بود..شهروز در و باز کرد و با
عجله پرید تو خونه و بلند بلند می گل و بی بی رو صدا میکرد.... بی بی از تو اتاق اومد بیرون و گفت:سریع برسونش
بیمارستان!!! شهروز در اتاق رو باز کرد..می گل مثل مار به خودش میپیچید -بلند شو...پاش و حاضر شو!!! - 2

romangram.com | @romangram_com