#می_گل(جلد_دوم)_پارت_130
رو از بین بردیم..تا یه مدت به من کاری نداشته باش تا من حالم بیاد سر جاش! -اه...باز هم بچه...باز هم به خاطر
بچه داری روزمون رو خراب میکنی! شهروز نفسش رو با صدا بیرون داد...تا کی میتونست خودش رو کنترل کنه؟؟؟
-نه عزیزم...روزت خراب نمیشه....ولی به منم حق بده...نمیخوام بدتر از این رفتاری داشته باشم! -حق چی 9
بدم؟؟خودت پیشنهاد دادی.. -درست میگی...حق با توهه!! بقیه صبحانه در سکوت خورده شد...وقتی شهروز آخرین
قلپ اب پرتقالش رو سر کشید می گل گفت:تو برو من جمع میکنم میام پیشت. شهروز از جاش بلند شد دست می
گل رو گرفت و در حالی که دنبال خودش میکشید گفت:اون موقع که سالم بودی تو جمع نمیکردی..حالا میخوای تو
جمع کنی؟؟بیا بریم بی بی جمع میکنه!!! می گل سرخوش دنبال شهروز رفت و کنارش روی کاناپه نشست! -پیدا
کردی؟شهروز دولا شد کنترل تلوزیون و برداشت و در حالی که روشنش میکرد گفت:چی رو؟ -دکتر دیگه -دکتر
چی؟؟؟ -ااالوس نشو..برای سقط دیگه!!! شهروز دست از عوض کردن کانالها کشید به می گل خیره شد و
گفت:عجله داری؟ -عجله؟؟الانشم دیر شده... شهروز می گل رو تو آغوش کشید...موهاش رو بو کرد و
گفت:خودت پیدا کن.!! در واقع میخواست از سر خودش باز کنه! -من؟؟؟مگه من تا حالا چند تا بچه انداختم؟/؟از
کجام پیدا کنم؟؟؟یا باید از آرمان بخوام یا خاطره!!! شهروز عجولانه گفت:نه!!!به هیچ کودوم چیزی نگیا...بفهمن
روزگار جفتمون و سیاه میکنن!! -خب پس چی؟؟؟شهروز دیر میشه....الانشم دیر شده...! باز زیر دلش تیر
کشید...امروز بیش از اندازه ایستاده بود!!!با آخ کوتاهی که گفت شهروز نگاهش کرد و با دسنپاچگی گفت:درد
داری..برو استراحت کن!! -من میگم نره تو میگی بدوش؟ مگه قرار نیست بندازمش...استراحت برای چیمه؟شهروز
عصبی دستش رو روی لبهاش کشید و گفت:تا روزی که این بلا رو سر بچه میاری دیگه این کلمه انداختن و تکرار
نکن..من عصبی میشم...!! -خیلی خب عزیزم...چشم!!! اگرهیچی هم بلد نبود این و میدونست شهروز با زبون خر
romangram.com | @romangram_com