#می_گل(جلد_دوم)_پارت_123
دیگه همه چیز تموم شد...شهروز الان در حد یه دوست معمولیه برای من! آرمان فقط سرش رو تکون داد و با این
کار به خاطره گفت که متوجه شده اما خاطره گفت:چرا پرسیدین؟؟؟ -همینطوری!!!میخواستم ببینم رابطه ی این دو
تا دلیلش شخص سومی هست یا نه! -میشه بگید چی شده؟؟من خیلی کنجکاوم...می گل چرا نیومده بود؟؟؟شهروز
چرا یهو رفت؟ آرمان سعی کرد چهره اش رو که از درد جمع کرده بود باز کنه و جواب بده:ببخشید که نمیتونم
چیزی بگم....!! خاطره لبخند رضایتمندی زد و گفت:خیلی خوبه که اینقدر رازدارید..شهروز باید به داشتن دوستی
مثل شما افتخار کنه! -این وظیفه شغلیه منه!!! -درسته درک میکنم...رازدای یکی از وظایف شغلی منم هست! تا
بیمارستان هر دو سکوت کردن!به محض رسیدن خاطره آرمان رو سپرد دست یکی از پرستارها و خودش رفت برای
پذیرش و...آرمان نمیدونست از درد عرق بریزه یا از خجالت..تو دلش کلی به شهروز بد و بیراه گفت که اولا با می
گل قهر کرده بود و اون و مجبور به همراهی کرد..بعدم که یهو تصمیم گرفت برگرده خونه و مجبور شد دنبالش
بدوه...و در آخرم که سپردش دست یه دختر جوون و رفت! خاطره رو دید که از دور به سمتش میاد در حالی که
چند تا برگه دستشه..دلش میخواست زمین دهن باز کنه و بره توش....آخه چرا باید این میشست یه دختر بره
کارهاش و بکنه! -چرا ویلچر نیاوردی؟؟باید ببریمش رادیو لوژی! آرمان از جا پرید -ویلچر نمیخواد خودم میام...!!
دردی که به خاطر ایستادن تو پاش پیچید باعث شد دندونهاش رو روی هم بزاره و فشار بده...رنگش پرید و عرق
سرد کرد خاطره:ای بابا....سوار من که نمیشید رو ویلچر مشینید رو به خدمه ی بیمارستان کرد:.برو ویلچر بیار! -من
مزاحمتون شدم.... -تورو خدا اینقدر این حرف و نزنید..من شرمنده میشم..بابا این چه حرفیه..شما باید با یکی
میومدید..تنها که نمیشد...شهروزم بهتر بود بره خونه....!!! -آره...قبول دارم می گل استراحت مطلقه..نباید تنهاش
بزاره! خاطره چشمهاش گرد شد -استراحت مطلق؟؟؟برای چی؟؟چیزیش شده؟ آرمان اینبار خودش و مورد لعنت
romangram.com | @romangram_com