#می_گل(جلد_دوم)_پارت_122

خورد..این نگرانی اصلا با پیشنهادش سنخیت نداشت! -چی گفتی؟ -اگر دوستش نداری مجبور نیستی نگهش
داری....من دوستش دارم چون ثمره ی عشقمه...اما بچه ای که مادرش از توی شکمش نخوادتش به دنیا نیاد بهتره!
می گل عصبانی شد....نفسش رو با صدا بیرون داد و بی توجه به اینکه همین چند دقیقه پیش فکر کرده بود این بچه
رو دوست داره داد زد! -حالا؟؟؟الان دیگه؟؟حالا که تکون میخوره؟؟جون داره؟؟حسش میکنم؟؟اون موقع که گفتم
داد زدی..دعوا کردی...قهر کردی..حالا میگی بندازمش؟؟؟ -خب اون موقع عقلم نرسید که وقتی مادرش
نمیخوادتش وجودش اشتباهه!!! -متاسفم که با 53سال سن عقلت به موقع کار نمیکنه.... -به هر حال من پیشنهاد
خودم و دادم!!!! -پیشنهادت برای منه یا خودت؟؟؟دیدی بخوای بچه ات و تنهایی بزرگ کنی جلو عشق و حالت 5
گرفته میشه آره؟؟؟خاطره جونت حاضر نیست با یه بچه باهات زندگی کنه؟؟ شهروز حسابی عصبانی شده بود..این
قضاوتهای عجولانه ی یکطرفه اعصابش رو خورد کرده بود..اما باز هم جلوی خودش رو گرفت...اما تا کی میتونست
در برابر این زخم زبونها سکوت کنه؟؟؟اون هم شهروز با اون غرور و جذبه...فقط به این امید بود که می گل
حرصش رو خالی کنه و دست از این قضاوتها و برداشتهای بچه گانه برداره!برای اینکه جو رو آروم کنه گفت:راستی
گفتی خاطره...زنگ بزنم ببینم آرمان چطوره! *من میگم خاطره میگه ببینم ارمان چطوره...خر خودتی...میخواد بحث
و عوض کنه! -تورو خدا ببخشید مزاحم شما شدم..من با آژانس میومدم خب! -این چه حرفیه...با این پا..اونجا حتما
به یه نفر احتیاج دارید! -حالا چرا شما؟؟؟زنگ میزدم مادرم میومد! -انگار خیلی مامانی هستید! -نه بابا..خب مزاحم
شما شدم..پدر مادرتون نگران میشن! -من پزشکم..شغلم اینه یهو نصف شبم شده باید به خاطر غریبه ها برم
بیمارستان..الان که جای خود داره...شما دوست شهروزید! آرمان فکری که تو سرش بود رو به زبون آورد -شما
هنوز با شهروز ابطه ای دارید؟ خاطره خیلی خونسرد جواب داد:نه...از وقتی فهمیدم چقدر می گل رو دوست داره

romangram.com | @romangram_com