#می_گل(جلد_دوم)_پارت_112
دعواش شده؟؟؟چرا می گل نیومده؟؟؟ آرمان برگشت لبخندی بهش زد و گفت:من نمیدونم!!! خاطره خوب درک
کرد که آرمان نمیخواد چیزی بگه..درسش هم همین بود....اصلا هم ناراحت نشد! کمی اونطرف تر..شهروز کنار
همون برکه ای که یه روز می گل رو توش پرت کرده بود و خودشم در ادامه اش پرت شده بود توش...همونجایی
که می گل رو تو آغوش گرفت و به بهونه نجات دادنش به خودش چسبوند.با اینکه شب بود و تاریک تمام صحنه ها
به همون روشنی روز جلو چشمش رژه میرفت...چی میشد اینطوری نمیشد؟؟کم کم داشت از اون بچه بدش
میومد..فکر میکرد اون بود که می گل رو ازش گرفت..اما تقصیر اون بچه چی بود؟؟؟اصلا تقصیر خود شهروز چی
بود؟؟؟اصلا تقصیر هیچ کس نبود..اینها همه خواست خدا بود....وگرنه شهروز که فکر میکرد ایدز داره و تمام
تلاشش رو برای جلوگیری کرد....می گل هم که مست بود... *خدایا چی شد؟؟؟خدایا من دوستش دارم!!!اگر بره
خراب نمیشه...اگر بره زندگیش خوبه ...بره!!.!..من که کسی نیستم اون و اسیر خودم کنم....ولی بچه رو نمیدم..من
بچه ام و میخوام....بچه ی اونه...بچه ی عشقمه...من میخوامش...حروم نیست..به خدا حروم نیست!!! با صدایی که به
اسم میخوندش به خودش اومد...دستش رو روی صورتش کشید و از زیر درخت بلند شد و با صدای بلند
گفت:بله؟؟؟من اینجام؟ صدای کاوه بود که صداش میکرد -کجایی آقا شهروز؟؟؟نگرانت شدیم.... شهروز با 1
قدمهای آهسته به سمتش اومد! -اینجا بودم..جانم؟ چی شده؟ حالا دیگه تقریبا به هم رسیدن!چرا از ما دوری بیاید
بشینیم میخوایم ساز بزنیم...البته در محضر شما که بی ادبیه...اما حال میده! شهروز لبخندی زد و با کاوه هم قدم
شد..به جمع که رسید همه یکصدا صداش کردن و ازش پرسیدن کجاست..بین جمعیت نگاههای خاطره و آرمان از
همه نگران تر بود.
جمع که کمی به خاطر غیبت شهروز پر استرس شده بود باز به حالت اول برگشت. آقای شکور و خانوم و آقی
romangram.com | @romangram_com