#می_گل(جلد_دوم)_پارت_111

سمتش رفت سعی کرد آرومش کنه -خیلی خب..خیلی خب...باشه!!! -آرمان دارم دیوونه میشم..تورو خدا نمک رو
زخمم نپاش!بس کن...روز تولدش آراد براش گل فرستاد...این یعنی چی؟؟من نمیتونم..من قبول نمیکنم...دلم
میخواست میزدمش...شانس اورد باردار بود...تا همینجاشم خیلی کوتاه اومدم..دیگه بسه...بزار بره!اگر مال من باشه
بر میگرده! -میترسم دیر بشه.. -من صبر میکنم....هر چقدر بشه!!!اما خواهش میکنم بزار کاری که باید بکنم و
بکنم!!! با صدای چند نفر که با خنده به سمتشون میومدن شهروز تکیه اش رو از روی ماشین گرفت..سعی کرد آروم
باشه!! کیارش:سلااام...به به...بالاخره اومدید..بدویید بیاید..اتیش به راهه... رویا:سلام... هر سه با چشم دنبال می گل
میگشتن... خاطره:سلام..می گل کوش؟ شهروز در حالی که از صندوق چند تا قوطی بر میداشت گفت:نیومد... خاطره
که از لحن شهروز فهمید اوضاع خیلی خوب نیست...رو به آرمان کرد و با سر سلام کرد و بعد با همون ترفند پرسید
چی شده؟ آرمان شونه ای بالا انداخت و سکوت کرد...کارش این بود..نگه داشتن رازهای موکلهاش! کیارش و رویا
به سمت اسطبل رفتن...خاطره گوشیش رو در اورد و شماره می گل رو گرفت! می گل با دیدن شماره خاطره
مستاصل بود جواب بده یا نه..و بالاخره بعد از 3تا بوق تصمیم گرفت جواب نده...میدونست با رفتن شهروز و نبودن
اونها با هم حتما مورد بازخواست قرار میگیره..پس ترجیح داد تلفنش رو جواب نده!بالاخره خاطره بعد از 5بار
تماس تسلیم شد و به جمع بقیه پیوست...آرمان کنار پدرش نشسته بود ..اما از شهروز خبری نبود...با اینکه به کل
رابطه اش با شهروز و حسی که بهش داشت رو فراموش کرده بود اما ناخوداگاه دلش برای شهروز سوخت....دوست
نداشت شهروز و می گل رابطه اشون خراب بشه....فکر میکرد این حق شهروز نیست....برای اینکه ببینه میتونه
مشکلی رو حل کنه یا نه برای خودش جایی کنار آرمان درست کرد! وقتی متوجه شد آرمان از صحبت با پدرش فارق
شده پرسید:دوستتون کوش؟ آرمان شونه ای بالا انداخت و همزمان سری تکون داد و گفت:نمیدونم والله! -با می گل

romangram.com | @romangram_com