#می_گل(جلد_دوم)_پارت_106

شهروز عصبانی هم نشه یعنی خوب لمش دستشه دیگه *خوب.....خیلی خوب....اینقدر لمش دستمه که باید از
خونش بزارم برم. -می گل....ناراحت شدی به شهروز زنگ زدم؟؟؟من منظوری نداشتم -نه...نه...میدونم...دیگه
میشناسمت -پس چرا اینقدر ساکتی...دعواتون شده؟؟؟اصلا به من چه...امروز میاید باشگاه؟؟قراره همه جمع بشیم
چهارشنبه سوری بگیریم..خیلی حال میده خودایی بیاید...شوهرتم نیومد نیومد...تو بیا! *یعنی این میدونه من حامله
ام؟بهش بگم؟؟؟نکنه شهروز ناراحت بشه؟!بشه...نه...یهو قاطی میکنه..مگه نمیبینی میگه جواب این و هم بد
داده...یهو بفهمه به خاطره گفتم ناراحت میشه...شاید نخواد به کسی بگه.. -خب تا کی نمیخواد کسی بفهمه!!؟؟؟ -می
گل!!!بی موقع زنگ زدم!!! -نه...نه...من نمیدونم...باید از شهروز بپرسم! -خیلی خب....پس خبر بده...خیلی خوش
میگذره....سعی کن بیاید..برنامه خاصی که ندارید؟ -نه...نه!! -خیلی خب منتظر خبرم!!! -باشه...خداحافظ با قطع
شدن تماس گوشیش رو روی تختش کوبید.... -برو بابا دلت خوشه...من با این شکم پاشم بیام اونجا حسرت بخورم
که شما از روی اتیش میپرید...آزادانه بازی میکنید؟؟..همه هم مسخره ام کنید؟فکر کرده هنوز همون می گل
سابقم!!!که باهاشون اب بازی کنم... یهو بغضش ترکید....بد و بیراه گفت به زمین و زمان...به خودش به شهروز به
بچه اش..به پدر مادرش و به ترگل که فکر میکرد زندگیش رو خراب کرده...اما نمیدونست این خودشه که داره
زندگیش رو خراب میکنه! با صدای گریه و بد و بیارهش بی بی اومد تو اتاق..به اون هم بد و بیراه گفت و با حرص از
اتاق بیرونش کرد...در و قفل کرد و روی تخت افتاد اینقدر گریه کرد تا خوابش برد... با صدای شهروز که بازوش رو
به آرومی تکون میداد و صداش میکرد چشم باز کرد...کمی دور تر بی بی با نگاه نگران ایستاده بود. -چرا در و باز 7
نمیکنی؟؟چرا از صبح چیزی نخوردی؟ می گل چند ثانیه طول کشید تا به خودش بیاد...بعد که موقعیتش رو درک
کرد معترضانه گفت:تو چطوی اومدی تو؟ -با کلید می گل سرش و به سمت میز چرخوند کارت روی میزش بود.. -

romangram.com | @romangram_com