#می_گل(جلد_دوم)_پارت_105
شوقشون افتاد...دقیقا همون فکری که می گل هم تو اتاق خودش مرورش میکرد... به ساعت مچیش نگاهی
انداخت...ساعت از 4هم گذشته بود..فردا ساعت 1با یکی از خواننده ها قرار داشت برای تنظیم کارهاش...اما
حوصله نداشت..تلفن اتاقش رو از پریز کشید..مبایلش رو سایلنت کرد و خزید زیر پتو! اون روز چهارشنبه سوری
بود..تو این مدت می گل و شهروز شده بودن دو تا غریبه..می گل حسابی از برخوردهای شهروز ناراحت بود و
تصمیم خودش رو گرفته بود!فقط گهکاه فکر دوری از بچه اش آزارش میداد..چون میدونست شهروز این بچه رو
بهش نمیده و حتی اگرم میداد میدونست با وجود مشکلاتی که خودش در آینده خواهد داشت نمیتونه بچه رو تو رفاه
بزرگ کنه!!!پس برای این بچه هم بهتر بود پیش پدر متومولش بزرگ بشه...به خودش پوزخند زد...با 11سال سن
یه رابطه ی نا موفق..یه بچه...یه زندگی نصفه نیمه...چقدر تجره های رنگارنگ ..عجب زندگی پرباری! با صدای زنگ
مبایلش از جا پرید....با دیدن شماره ناشناس چشمهاش رو ریز کرد...با شک گوشیش رو جواب داد با شنیدن صدای
زنونه ی اشنایی بیشتر ذهنش رو متمرکز کرد! -سلام می گل خوبی؟ -سلام... -چه خبر؟؟؟بابا دانشگاه باز شد رفتی
حاجی حاجی مکه؟ -ببخشید شما؟ -نبایدم بشناسی....خاطره ام! می گل نفس عمیقی کشید....با اینکه این آخریا
فهمیده بود چیزی بین خاطره و شهروز نیست اما باز با شنیدن اسم خاطره دلش لرزید *به تو چه...تو که میخوای
بری دیگه هم برنگردی..وکیل وصی اونی؟ -اون؟؟منظورت شهروزه دیگه؟؟همونی که یه روزی تصمیم گرفتی حتی
اگر ایدز داشته باشه باهاش بمونی؟ -خفه شو تو!!! با این جوابی که به ضمیر ناخودآگاهش داد یاد لحن صحبت تر
گل افتاد..اما با صدای خاطره افکارش از هم پاشید! -امروز چیکاره اید؟؟زنگ زدم به اون شوهر بد عنقت چنان
جوابم و داد بدون خدا حافظی گوشی و قطع کردم..گفتم به تو زنگ بزنم...تو خوب بلدی چطوری مخش رو بزنی... -
من؟؟از کجا میدونی؟ -وقتی کسی جرات کنه سطل اب و روی جناب تقوایی خالی کنه اون هم جلو اون جمعیت تازه
romangram.com | @romangram_com