#می_گل(جلد_دوم)_پارت_103

چه؟؟؟مگه زن من بوده؟؟؟مگه بچه منه؟؟؟دیدم راست میگه....ولی...ولی....حالا که شده...تو اجازه نداری اینطوری
برخورد کنی عزیزم! -شهروز میگه دیگه درس نخون بشین بچه بزرگ کن! -تو باور کردی؟ -شهروز حرف بزنه
روش وا میسته! -بچگی نکن....مگه میشه بگه تو باید بچه داری کنی؟؟من به تو قول میدم اینکار رو نمیکنه..زندگی
رو به خودتون تلخ نکن!می گل...شوهر تو سنش زیاده...یعی از تو بیشتره و تجربه ی بیشتری هم داره...اگر میخوای
از دستش ندی باید خودت و بهش برسونی....گذشته از اینها کلا تو زندگی زنه که زندگی رو اداره میکنه...من قول
میدم تو یه کم درایت به خرج بدی شهروز تو دستت موم میشه! با اومدن شهروز و آرمان صحبتهاشون نیمه کاره
موند! تا آخر شب مهمونی به بریدن کیک و کمی شادی و بگو بخندهای مصنوعی شهروز و می گل گذشت!تو این
حین خاله می گل و از نصایح خودش بی بهره نذاشت و می گل هم حسابی تحت تاثیر قرار گرفت....گاهی در حینی
که خاله باهاش صحبت میکرد فکر میکرد مامان داشتن چقدر خوبه! با رفتن مهمونها می گل تصمیمش رو
گرفت...فکر کرد میرم پیشش ازش معذرت خواهی میکنم و همه چیز و تموم میکنم...هر چند همچنان وقتی فکر
میکرد اگر دانشگاه نرم چی میشه و...از این فکر ناراحت میشد..اما با اعتماد به نفس و اطمینانهای تو لفافه ای که خاله
بهش داده بود تصمیم گرفت در برابر شهروز کوتاه بیاد..حرفهای خاله بی ربط نبود خودش معجزه ی عشق رو تو
رفتار شهروز دیده بود! شهروز با مهمونها رفته بود پایین....میدونست بیاد ببینه خونه رو جمع کرده عصبانی میشه
پس بی خیالشون شد و منتظر شهروز نشست..با باز شدن در و نمایان شدن شهروز با لبخند از جاش بلند شد..اما
شهروز بدون اینکه نگاهش کنه به سمت اتاقش رفت -شهروز -بله اما حتی قدمهاش هم آرومتر نکرد -یه دقیقه
وایستا! -خوابم میاد..شب بخیر!!! -شهروز...وایستا!!! -بله؟ حالا شهروز دست به سینه تو درگاه راهروی نیم دایره
ایستاده بود! -اینقدر بد اخلاقی و بد برخورد میکنی ادم پشیمون میشه از کاری که میخواست بکنه!!! شهروز نگاهش

romangram.com | @romangram_com