#می_گل(جلد_اول)_پارت_98
-بيا بخواب ااينجا و کنار خودش و نشون داد!
صبح وقتي چشم باز کرد بعد از اينکه به مينا که اونطرف تخت خوابيده بود نگاه کرد مبايلش و برداشت و به مانيتورش نگاهي انداخت ...چرا منتظر زنگ مي گل بود؟؟؟چرا مي گل بايد بهش زنگ ميزد؟از جاش بلند شد و دوش گرفت وقتي اومد بيرون مينا هنوز خواب بود!لباس پوشيد و رفت پايين...علي با نيش باز اومد جلو
-:چطور بود؟
-ريدي!!!!
لحن خشک و جدي شهروز نشون داد هيچ از انتخاب علي خوشش نيومده!علي که ميدونست الانه که ترکشهاي عصبانيتش بهش اصابت کنه تصميم گرفت يه چند روزي دم پر شهروز نشه!
روز مهموني از صبح مي گل کلي هيجان داشت..تا ساعت 8 که بخواد بره صدبار همه چيز و چک کرد که درست باشه..از لباس و کفش و عطر و.....هر چي بود تقريا 1 سالي بود با هيچ کسي غير از شهروز و دوستاي مدرسه اش رابطه اي نداشت....اين مهموني براش حکم يه جور ازادي داشت!بي خبر از اينکه يه جايي تو شمال ايران يه نفر دل تو دلش نيست که امشب مي گل قراره با کي بره مهموني؟؟...چجور مهموني هست...؟؟اون پسره هم هست؟؟؟چي ميپوشه؟؟؟لباس باز ميپوشه؟؟؟
-به تو چه شهروز...اينقدر دختر مستقل و فهميده اي هست که خودش بدونه چي بده و چي خوب....اصلا تو چرا برات مهمه؟؟؟
با اين فکر با تاسف سرش و تکون داد....دوباره فکر کرد...کاش اينقدر پاک نبود!!!
اما باز پشيمون شد..اگر پاک نبود تو خونه تو نبود!!!!
نگاهي به ساعت انداخت.....فکري و که از صبح تو سرش بود و بالاخره پياده کرد...قبل از اينکه تلفن بوق بخوره به خودش تو ايينه پوزخند زد....کي تا حالا بي تاب دختري بود غير از براي س/ک/س؟عاشق شدي؟
-خفه شو!
با شنيدن صداي مي گل که گفت :بله؟!
اول خدا خدا کرد جمله اخرشو که بلند گفته بود نشنيده باشه بعد گفت:سلام!
romangram.com | @romangram_com