#می_گل(جلد_اول)_پارت_95
-چه اسراري داري؟؟؟؟نه نيستم...
شهروز عصباني گوشي و قطع کرد.....از اينکه با يکي نرم حرف بزنه و باهاش بد حرف بزنن بدش ميومد..اين عادتش نبود هيچ...دقيقا برعکس اين و عادت داشت..هميشه با بقيه خشک حرف ميزد و همه باهاش نرم بودن!!!
برگشت و به مينا که کنار بقيه نشسته بود و گاهي به حرفهاي ديگران ميخنديد نگاهي انداخت....به ساعت نگاه کرد...ساعت 9 بود....
-بچه ها شام و ميخواهيد چيکار کنيد؟
علي-جوجه داريم....
-پاش و درست کن...
-گرسنه اي؟؟؟
شهروز که حوصله هيچي نداشت گفت:نه...شبتون بخير!!
سهراب-واسا بابا الان درس ميکنم بعد يکي زد تو سر علي و گفت:خب پاش و درست کن ديگه!
اما شهروز مانع ادامه اين بحث شد
-نميخورم....شب بخير
بدون اينکه کسي چيزي بگه رفت سمت اتاقش...وقتي از ديد همه ناپديد شد زيبا رو به مينا که دوست صميميش بود کرد و گفت:برو پيشش!
romangram.com | @romangram_com