#می_گل(جلد_اول)_پارت_94

-الان معلوم نيست تو بغل کي هست...زنگ بزنم يه چيزي هم بهم بگه!

لباسهاش و دوباره پوشيد...يه سارافن فيروزه اي بود با کت سفيد....تو بافت پارچه کتش گلهايي رنگ سارافنش داشت..يه صندل سفيد هم گرفته بود...خيلي بهش ميومد...مخصوصا به رنگ چشمهاش....با اين فکر خنده ي تلخي کرد...فروشنده که پسر جووني بود تا آخرين لحظه که از مغازه بياد بيرون يه سره ميگفت به چشماتون مياد...حتي اگر مي گل بهش رو ميداد تو اتاق پروم ميرفت...چون وقتي لباس و داد دست مي گل بهش گفت:اگر همراه نداري ميتونم نظر بدم...صدام کن!!!

با تاسف سر تکون داد...چرا همه به يه چيز فکر ميکنن؟؟؟

لباسهاش و در اورد...هنوز لباس تو خونه اي نپوشيده بود که تلفن خونه زنگ خورد...گوشي و برداشت..شماره شهروز بود...

-بله؟

-خونه اي؟

-نه..تو کوچه ام....

شهروز لبخند پهني زد..از اين حاضر جوابيش خوشش ميومد!!!

-تورو بايد يه گوشمالي بدم من!

-نظر لطفتونه...حاضريم و زدم ميشه برم؟؟

شهروز از جاش بلند شد و يه شيريني از رو ميز برداشت و در حالي که سعي ميکرد از جلو چشم ديگران دور بشه سمت ته اتاق رفت و گفت:از اينکه اومدم مسافرت ناراحتي؟

-نه!

-چرا هستي!

romangram.com | @romangram_com