#می_گل(جلد_اول)_پارت_91
کمي بعد بقيه هم بهش ملحق شدن..ديگه جاي اون نبود..رفت تو اتاق و لباس عوض کرد...در واقع کسي و نداشت مثل بقيه باهاش شنا کنه و تو سرو کله اش بزنه!
مي گل از ديروز که شهروز رفته بود تو خونه بود و حوصله اش سر رفته بود تنها سرگرميش ديدن فيلم بود و خوندن اس ام اسهاي سما که فقط يه موضوع داشت اينکه مهموني يادت نره..تصميم گرفت به اين مهموني بره!براي چي بايد خودش و حبس ميکرد..مهموني هم که خانوادگي بود..تمام عيد و ميتونست تنها باشه...سما و خانوادش عيد ميخواستن برن ترکيه...گلاره هم که با خاله اش اينها ميخواستن برن ايران گردي...پس چه دليلي داشت يه روز خوش نگذرونه؟...بلند شد و لباسهاش و پوشيد تا بره لباس بخره..لباس مناسب مهموني نداشت....چند تا پاساژ که تر گل ازش خريد ميکرد و بلد بود و نزديکترينش و انتخاب کرد و...داشت تو پاساژ قدم ميزد که مبايلش زنگ خورد...نوشته بود شهروز...
-بايد درستش کنم...آقا شهروز...با اين فکر خنديد و گوشي و جواب داد
-بله؟
-کجايي؟
-بيرون..
-کجا؟
-من بايد به شما جواب بدم؟/؟
-با کي هستي؟
مي گل با اينکه دوست نداشت جواب بده اما دلش نخواست باهاش بحث کنه...وقتي ريگي به کفشش نبود براي چي بايد حساسش ميکرد؟؟
romangram.com | @romangram_com