#می_گل(جلد_اول)_پارت_87
دم در نگهباني شهروز به مش قاسم گفت که تا آخر عيد نمياد و هيچ کس به جز ميگل حق نداره تو خونش رفت و امد داشته باشه حتي آشناها...
-چشم آقا به روي چشم...
دستش و به نشونه خدا حافظي بلند کرد و زير لب گفت:در پناه حق!
-چرا اينجوري رانندگي ميکني؟
-چطوري؟
-عصبي....چته؟؟؟
-هيچي...درواقع چيزيش بود....تمام هوش و حواسش مونده بود خونه پيش مي گل.....تو اين 33 سالي که از خدا عمر گرفته بود يک بار هم نشده بود پيش خودش به خاطر رفتاري که با ديگران مخصوصا جنس مخالف داشت عذاب وجدان بگيره!اما حالا...فقط دلش ميخواست بدونه مي گل از دستش ناراحته يا نه؟...هر چي به خودش نهيب ميزد که حالا باشه يا نباشه...به تو چه !!!راضي نميشد...تو فکر بود که گوشيش زنگ خورد..عکس نيمه برهنه کيانا رو مانيتور بزرگ جلو ماشين ظاهر شد!نگاهش و از مانيتور گرفت و در حالي که ارنجش روز لبه پنجره بود و انگشت اشاره اش تو دهنش به روبرو خيره شد.
-کياناس!!!
-دارم ميبينم....
-چرا جواب نميدي؟
-علي اينقدر فضولي نکن...خسته ام کردي...
-اي بابا...تو چته؟؟؟با بچه ها که همراه نميشي لا اقل يه چيزي بگو دلمون باز بشه..دختر به اون ترگلي و ول کردم اومدم پيش اين اخمهاش دم نافشه!
romangram.com | @romangram_com