#می_گل(جلد_اول)_پارت_84
-داشتم فکر ميکردم تو نبودي من چي ميخوردم؟
اما دروغ گفت...داشت فکر ميکرد کاش ميشد تو اين سفر مي گل باهاش باشه...بدجور هوايي اين دختر شده بود...
مي گل که متوجه حضورش شده بود بدون اينکه عکس العملي نشون بده با توجه به اعتمادي که تو اين چند وقت به شهروز پيدا کرده بود خيلي صميمانه گفت:خب چي ميخوردي؟
شهروز خيره نگاهش کرد...پک محکمي به سيگارش زد و با قدمهاي محکم بدون اينکه جوابي بده به سمت اتاقش رفت....به خودش نهيب زد.:آورديش از کثافت نجاتش بدي...به کثافت نکشونش...ميدوني بخواي همين امشب تو بغلت خوابيده!!!اما نخواه.....بزار پاک بمونه...نه براي اون..براي خودت...براي شخصيتت...بزار باور کني ادمي...
سيگارش و تو جا سيگاري کنار تختش خاموش کرد...با لگد کوبيد به ديوار...
-لعنتيييي!
مي گل با صداي داد شهروز پريد....
-ديوونه.....سوال ميپرسي جواب نميده...يه دقيقه خوبه باز قاط ميزنه ناراحتي روحي رواني داره....بيچاره دوست دخترهاش!برنج و دم کرد و رفت نشست تو هال....حالا که شهروز تو اتاقش بود ميتونست يه کم بيرون از اتاقش باشه....تلوزيون و روشن کرد و نشست جلوش...چند تا کانال و اينور اونور کرد و رسيد به کانال موزيک...آهنگي که داشت پخش ميکرد و دوست داشت...روي مبل ال دراز کشيد...ديده بود شهروز بارها اين کارو ميکنه!پس ميدونست ممنوعيتي نداره...البته اگر اخلاق شهروز سرجاش بود و يهو نميومد بگه تو حق نداري اين کار و بکني...
نگاهي به ساعت انداخت....ساعت 9 بود..بوي غذا خونه رو برداشته بود رفت ميز و چيد و شهروز و بلند صدا کرد...خيلي وقت بود ديگه بهش آقا شهروز نميگفت....وقتي ديد جواب نميده رفت در اتاقش و زد..
-شهروز..
شهروز در و با عصبانيت باز کرد و گفت:از اين به بعد به من ميگي اقا شهروز!
مي گل يه قدم به عقب برداشت!با ترس گفت:چشم!!غذا حاضره!
-نميخورم
romangram.com | @romangram_com