#می_گل(جلد_اول)_پارت_83
چاي درست کرد و نشست پاي پيانوش...شروع کرد به نواختن يکي از آهنگهاي بتهون....و غرق شد تو افکارش...با خودش گفت:من تو اين سالها با دخترهاي زيادي رابطه داشتم...اما هيچ وقت حس عشق و تجربه نکردم پس اين حسي هم که دارم به مي گل پيدا ميکنم فقط يه احساس مسئوليت...نه چيز ديگه...اما اين حرف نتونست قانعش کنه!اگر فقط احساس مسئوليته پس چرا ميخواي تنهاش بزاري و بري؟؟؟
-براي اينکه قرار بوده کاري به کار هم نداشته باشم..نميتونم اسيرش بشم که...
-پس چرا دل دل ميکني؟؟؟برو ديگه!!!
-کاش تو هم فک داشتي يه بار ميزدم تو فکت....
بي خبر از مي گل که پشت ديوار گوش ايستاده بود و صداي سازش و گوش ميکرد دست از نواختن کشيد و رفت و براي خودش چاي ريخت...دلش ميخواست مي گل و هم صدا کنه با هم چاي بخورن...اما اول به خاطر غرورش بعد هم براي مقابله با احساسش اين کار و نکرد!
چايي ريخت يکي از فيلمهاش و گذاشت تو سينما خانواده و ولو شد رو کاناپه!
مي گل هم برگشت تو اتاقش....با خودش فکر کرد چقدر تنهام...اين عيد و تنها تر از عيدهاي ديگه ميگذرونم..باز سالهاي قبل چند روز يه بار تر گل ميومد خونه.....يادش اومد که يه سال با همين شهروز عيد و رفته بود شمال و اون و تنها گذاشته بود...اون موقع خيلي بچه بود....چقدر تو خونه ترسيده بود...يادشه تر گل بهش گفته بود بيا تو هم بريم...و اون حسابي جيغ و داد کرده بود تر گل مخصوصا براي اينکه يه کاري کنه مي گل باهاش همراه بشه چند روزي تنهاش گذاشته بود!
حالا امسال احتمالا کل عيد و تنها بود...خودشم نميدونست چرا به شهروز دل خوش کرده بود!سعي کرد فکر نکنه ...اين سرنوشتش بود..تنهايي براش رقم خورده بود...نميتونست که بجنگه!
وقتي چشمهاش و باز کرد تاريک شده بود...غلتي زد و با خودش فکر کرد بهتره فکري براي شام بکنه...از تخت بيرون اومد و رفت بيرون...تلوزيون روشن بود دود سيگار شهروز از زير نور اپاژور کنار اتاق تاريک بيشتر از تلوزيوني که هيچي نشون نميداد توجه جلب ميکرد!
براي اينکه مزاحم شهروز نشه پاورچين پاورچين به سمت آشپزخونه رفت.در فريزر و باز کرد ...با ديدن لوبياها تصميم گرفت لوبيا پلو درست کنه!ديگه صداي خش خش پلاستيک و کاري نميتونست بکنه...
شهروز از صداي توي آشپزخونه فهميده بود مي گل از اتاقش اومده بيرون...اما ترجيح داد از جاش تکون نخوره..اينطوري هم مي گل راحت تر بود هم خودش....داشت از خودش بدش ميومد...اون مي گل و اورده بود تو خونه تا به خودش ثابت کنه هرزه نيست...اورده بود تا شايد خدا به خاطر اين کار خوب گناههاش و ببخشه...تا وجدانش شايد از بابت اون همه دلي که شکسته با به دست اوردن دل يه نفر اروم بشه!
اما هنوز از اين فکرها چند دقيقه هم نگذشته بود که از جاش بلند شد و رفت سمت آشپزخونه...سيگار برگش هنوز تو دستش بود....ارنجش و گذاشت رو اپن و خيره شد به مي گل...مي گل که همه حواسش به اين بود ببينه شهروز چيکار ميکنه متوجه حضورش شده بود....
romangram.com | @romangram_com