#می_گل(جلد_اول)_پارت_82
شهروز که شوکه شده بود برنج پريد تو گلوش و شروع کرد به شدت سرفه کردن!
مي گل با ترس گفت:چي شد؟؟؟ترسوندمتون؟؟؟ببخشيد.. ..
کمي اب ريخت تو ليوان و گذاشت جلوش...شهروزم دست برد و برش داشت ولي در اثر سرفه همش داشت ميريخت...ميگل چند بار خواست بزنه پشتش اما اينکار و نکرد...لخت بود..از تماس دستش با بدن شهروز احساس شرم ميکرد...اما وقتي ديد واقعا شهروز داره خفه ميشه اينکار و کرد...اول اروم زد...اما اين ضربه ها جوابگوي اون هيکل نبود!به خاطر همين محکم تر کوبيد پشتش!خود شهروزم با مشت ميکوبيد تو قفسه سينه اش...بعد از کمي تلاش بالاخره دونه برنج پريد بيرون...شهروز نفس عميقي کشيد و سرش و برگردوند و به مي گل که همچنان داشت ميزد پشتش نگاه کرد!اروم دستش و گرفت و گفت بسه!
مي گل که حسابي ترسيده بود و از طرفي گرسنه هم بود زد زير گريه...شهروز بلند شد و جلوش ايستاد و گفت:چته؟؟؟چي شد؟؟
وقتي ديد مي گل همچنان گريه ميکنه دستش و گرفت اما مي گل که از تماس با بدن شهروزم شرمزده بود دستش و با شدت کشيد و داد زد بهم دست نزن!
-خيلي خب...چته؟؟؟
خواست بره تو اتاقش اما خودشم نميدونست چرا دلش نيمود...يه ليوان اب ريخت و داد دستش...
-بيا بخور ترسيدي....!!!
ليوان و از شهروز گرفته و يه نفس خورد..کمي اروم شدو بشقاب تميزي برداشت و بدون توجه يه شهروز براي خودش غذا کشيد!
شهروز تا وقتي مي گل بشينه چشم ازش برنداشت...اما بعد از اينکه نشست سريع رفت تو اتاقش...مي گل که حسابي ترسيده بود اصلا متوجه نگاه شهروز نشد.
تو اتاق که رسيد خودش و پرت کرد رو تخت دو نفره سفيد رنگش...دستهاش و گذاشت زير سرش و فکر کرد...اين هوسه...به خاطر اين مدتيه که تنهايي!يکي بياد تو زندگيت درست ميشه...تو همين مسافرت...دوست زيبا...بايد دختر باحالي باشه!
20 روز عشق و حال حتما حال و هواي مي گل و از سرم ميپرونه...تنها دليلش تنهاييه!با اينکه خوابش نميومد خودش و تو اتاق حبس کرد...نميخواست با مي گل برخوردي داشته باشه...
بلند شد و ساکش و بست....لباسهاش مرتب چيد تو چمدون چرمش....کمي خودش و با اين کار سرگرم کرد...ديگه تو اتاق طاقت نياورد...رفت بيرون....مي گل نبود..احتمالا تو اتاقش بود!
romangram.com | @romangram_com