#می_گل(جلد_اول)_پارت_81


شهروز شونه اي بالا انداخت و گفت:نميدونم....همينجوري...گفت م شايد بايد تا اخر عيد تنها بموني ناراحت بشي...

اينبار مي گل شوکه شد!

-تا آخر عيد؟

-آره...

-خوش بگذره!

به سمت اتاقش حرکت کرد...اما باز صداي شهروز باعث شد بايسته

-نهار نميخوري؟

-برم دست و صورتم و بشورم بعد ميام...فعلا.

شهروز دست به سينه ايستاد و رفتنش و نگاه کرد!وقتي از ديدش محو شد به خودش نهيب زد...اون فقط يه مهمونه...يه مهمونه محترم...چپ بهش نگاه کني من ميدونم و تو!

رفت تو آشپزخونه و غذاش و کشيد...اون روز بي بي براشون غذا درست کرده بود...منتظر مونده بود با مي گل بخوره...اما پشيمون شده بود....نبايد برخورد درست ميکرد....با اينکه عادت نداشت تند تند غذا بخوره اما تند تند قاشقهارو پر و خالي ميکرد!هر جند دقيقه يا بار هم با خوش ميگفت...فقط يه هوسه...درگيرش نکن...!!!

دست برد کاسه ماست و بکشه جلو که متوجه مي گل شد که روبروش ايستاده!سرش و بلند کرد..مي گل و که اين اواخر به خاطر اعتمادي که به شهروز کرده بود ديگه روسري سرش نميکرد ديد که داره با خنده نگاهش ميکنه!

مي گل:دل درد نگيري!


romangram.com | @romangram_com