#می_گل(جلد_اول)_پارت_76
واقعا احساس ميکرد هيچ فرقي نداره...چرا بايد فرق ميداشت؟؟نه پدر مادري؟؟؟نه خانواده اي...به چه ذوقي منتظر سال جديد ميبود؟؟؟اصلا بيشتر دلش ميخواست عيد نياد...تعطيلات عيد و بايد چيکار ميکرد؟يعني بايد با شهروز تو خونه ميموند؟؟؟خب نه...کار شهروز تعطيلي نداشت...شايد اون ميرفت سر کار....
-سما:کجا رفتي؟؟؟؟
-هيچي....ياد پدر مادرم افتادم!
-خدا بيامرزتشون!
تو دلش گفت...فکر نکنم...اما به زبون اورد:ممنون!
-مي گل هفته ديگه تولدمه...مياي که؟؟؟
کمي فکر کرد...بعد گفت:فکر نکنم!!
-چرا؟؟؟
-نميتونم...
-آخه چرا؟؟؟با داداشت بيا....
-نه!!نه!!!..
سما با حالت قهر گفت:من دوست دارم بياي!
-حالا بزار..تا هفته ديگه...
romangram.com | @romangram_com