#می_گل(جلد_اول)_پارت_75
شهروز لبخندي زد و گفت:تو چرا بغض کردي؟؟؟من که با تو نبودم.
-ميشه برم تو اتاقم؟
-برو...
مي گل رفت تو اتاقش و در و بست...چقدر شهروز ترسناک ميشد وقتي عصباني ميشد.....از ابهتش هم ترسيد...هم خوشش اومد...اينقدر جذبه داشت که کيانا حتي نتوست يه کلمه حرف بزنه!!!
اواخر اسفند بود...تو اين مدت اتفاقات خاص کم افتاده بود...آراد هر روز يا يه روز در ميون دم مدرسه ميومد بدون هيچ حرفي مي گل و تا دم خونه اسکورت ميکرد و ميرفت....شهروز هنوز با دختر جديدي رابطه بر قرار نکرده بود....و اين براي مي گل خيلي عجيب بود..البته عجيب بود چون نميدونست انتخاب کردن دختر از طرف شهروز مراحلي دارد بس پيچيده!
مي گل رابطه اش با شهروز صميمي تر شده بود..حد اقل در حد 2 تا همکار...که گاهي با هم چاي ميخورن...يا سر يه ميز غذا ميخورن...اما شهروز هنوز تو اون لاک غرورش بود!مي گل سخت مشغول درس بود....علي همچنان در تلاش براي به دست اوردن مي گل بود و مي گل به شدت ازش بدش ميومد!
اون روز مي گل تو مدرسه سخت در گير يه مسئله رياضي بود..شب پيش تو يه کتاب تست پيداش کرده بود و حسابي باهاش درگير شده بود....سما از در اومد تو زد پشتش...
-ااا...سما ديوونه اياا..ترسيدم خب....
-باز که تو تا کمر تو کتابي...
-اين مسئله خيلي مشغولم کرده!
-بي خيال بابا..داره عيد ميشه...همه بي خيال درس شدن....تو هنوز فکر درسي؟
-چه فرقي داره عيد با روزهاي ديگه؟؟؟
romangram.com | @romangram_com