#می_گل(جلد_اول)_پارت_74
-من از اين عشوه خرکيها بلد نيستم....نيازي هم ندارم براي کسي لوندي کنم...اونم براي....
همون موقع در باز شد و شهروز با اخم و قيافه جدي با قدمهاي محکم اومد تو.....بدون اينکه در و ببنده به سمت ميز نهار خوري تو هال رفت مبايل اپل و کيف پول چرمش و پرت کرد رو ميز....چنان با اخم ميومد جلو که مي گل عقب عقب رفت و افتاد رو مبل....اما هدف شهروز مي گل نبود...اومد و روبروي کيانا ايستاد!
کيانا:س...س...سلام...خوبي؟؟؟
اما جواب شهروز يه چيز بود خيره شدن تو چشمهاش با عصبانيت در حالي که زبونش رو روي دندونهاي اسياش ميکشيد!
کيانا:من..اومده بودم.....
اينقدر نگاه شهروز با غيض و سنگين بود که کيانا حتي نميتونست جمله هاش و تموم کنه..اصلا نميدونست چي بايد بگه!
کم کم نگاهش داشت از اون حالت بي تفاوت در ميومد رنگ عصبانيت به خودش ميگرفت...کيانا از جاش بلند شد و به سمت در رفت و گفت:من ميرم..اما يادت باشه...
اما نعره ي شهروز نذاشت حرفش و تموم کنه....
-گفته بودم ديگه نبينمت.....براي من خط و نشون نکش...يک بار ديگه دم در خونم پيدات بشه..يا سر راه مي گل سبز بشي من ميدونم و تو...فهميدي؟؟؟
کيانا که با دادهاي شهروز قدمهاش و تند کرده بود و رسيده بود بيرون..با صداي لرزون گفت بله..خدا حافظ!
شهروز هم در و پشتش کوبيد به هم!
برگشت رو به مي گل و گفت:اذيتت کرد؟
-نه!
romangram.com | @romangram_com