#می_گل(جلد_اول)_پارت_70
شهروز دستش و دراز کرد و گوشي مبايلي و گرفت جلوش...
-اين چيه؟
-يه گوشي مبايل...از فردا از مدرسه اومدي بيرون روشنش ميکني به من زنگ ميزني ميگي کجايي!...بعدم رسيدي خونه همين کارو ميکني!
-تو داري من و محدود ميکني...
-نه...من نگفتم جايي نميري..گفتم هر جا ميخواي بري بهم بگو..همين!دلم نميخواد علي دور و برت باشه....يه بار ديگه هم گفتم...اگر ميخواي با کسي دوست بشي...با اينکه رو درست تاثير ميزاره باز ميل خودته!اما با علي هرگز....!!!از فردا علي و جلو مدرسه ديدي به من ميگي...خودم ميدونم باهاش چيکار کنم.
لبخند رضايت آميز رو لبهاي مي گل براي شهروز از هر تشکري بهتر بود....احساس کرد بهش امنيت داده...و اين دقيقا همون حسي بود که مي گل با تمام وجود حس کرد!
شهروز که اون روز تنها به خاطر حرفهاي علي زود برگشته بود خونه رفت و دوش گرفت تا عصبانيتش و تخليه کنه.....نميدونست چرا دلش نميخواست حداقل علي يا يکي از دوستاي خودش با مي گل رابطه داشته باشه....يه جورايي احساس مسئوليت بهش ميکرد...فکر ميکرد اگر يکي از خودشون باهاش دوست بشه نتونسته خوب از مي گل مراقبت کنه!
چند وقتي بود با کيانا رابطه نداشت...روز آخر بهانه بود..دليل اصلي تاريخ انقضاي کيانا بود...معمولا 1 سال بيشتر با دختري نميموند....چون از همون حدودا دخترا ميخواستن همه چيز و صاحب بشن..و اين اون چيزي نبود که شهروز ميخواست.کيانا هم از اين قائده مستثني نبود....با اينکه چند باري بهش زنگ زده بود...اما جواب نگرفته بود هنوز از رو نميرفت....اما شهروز مقاوم تر از اين حرفها بود با اينکه هنوز نتونسته بود دختري و جايگزين کيانا کنه...اما به کيانا هم رو نميداد...با خودش ميگفت من رابطه ي جنسي و دوست دارم...اينقدري که بدون اون نميتونم زندگي کنم...اما بنده ي سکس نيستم که بخوام با هر جک و جونوري بخوابم.بعد اط دوش موهاش و کرم زد...شلوارک و پيراهن نخي پوشيد و اومد بيرون....قهوه اي دم کرد و نشست پشت پيانوش...بايد يه اهنگ ميساخت....اين روزها بيشتر وقتش و با سازهاش ميگذروند تا کمتر کمبود يه دختر و تو زندگيش حس کنه!همون موقع که در حال نواختن پيانو بود...نميدونست مي گل در اتاقش و نيمه باز گذاشته تا صداي سازش و بشنوه....چند تا نت و که در اورد دست از ساز کشيد و قهوه اش و خورد...با صداي زنگ تلفن از جاش بلند شد به شماره نگاهي انداخت کيانا بود...خواست گوشي تلفن و پرت کنه رو مبل که تلفن قطع شد..با خوش فکر کرد زودتر از اون چيزي که انتظار داشت تلفن و قطع کرد...يهو به فکرش رسيد اون يکي گوشي تو اتاق مي گله...اروم رفت سمت راهرو و گوش ايستاد..بله خود مي گل گوشي و جواب داده بود!با اينکه يه لحظه عصباني شد و فکر کرد مي گل اجازه برداشت تلفن و نداره اما بعد اروم شد...
-بهتر..اينطوري کيانا فکر ميکنه من با مي گل رابطه دارم..خودش کم کم سرد ميشه!
مکالمه اشون واضح نميشنيد....اما متوجه شد که خيلي کوتاه بود..اين بود که سريع به سمت اتاق حرکت کرد...چند دقيقه بعد مي گل روبروش ايستاد...چند روزي بود ديگه مي گل روسري سرش نميکرد..انگار يه جورايي به شهروز اعتماد پيدا کرده بود!
-تلفن تو اتاقم بود!
شهروز در حالي که چشم از چشمهاي مي گل برنداشت تلفن و ازش گرفت....
مي گل خجالت کشيد....با اينکه ميخواست بگه کيانا بود...و ميخواست بهش بگه چقدر صداي سازش و دوست داره اما پشيمون شد...نگاه شهروز براش عجيب بود..از همون نگاههايي که دلش و ميلرزوند...و دلش نميخواست اون دل شهروز و بلرزونه...چون ميدونست شهروز با هوس نگاهش ميکنه...سريع به سمت اتاقش دويد و در و بست و سعي کرد با درس خودش و مشغول کنه!
romangram.com | @romangram_com