#می_گل(جلد_اول)_پارت_7


اومد دنبالش بدوهه که شهروز در و بست!

-پيش من جات امن تره خوشگله!

-مثل موشي که اسير دست گربه شده باشه با مظلوميت تمام تو چشمهاش نگاه کرد...بغض داشت...همين الان خواهرش به يه 206 فروخته بودتش...دلش ميخواست گريه کنه...اما گريه نکرد..محکم ايستاد..نبايد سر خم ميکرد...نميخواست پيش مالکش ضعيف جلوه کنه...ميخواست به اين راه کشيده نشه اما افتاده بود وسط معرکه!با يه پسر..پسر نه! مرد...يه مرد 30 ساله!اب دهنش و قورت داد...دندونهاش و رو هم فشار داد!

شهروز نگاهش و ازش گرفت و رفت سمت آشپزخونه!

-شيشه اب و از تو يخچال در اورد و سر کشيد...ميخواست آروم بشه....از اين معامله هم راضي بود هم ناراحت!هيچ وقت فکر نميکرد يه روزي ادم بخره...اما اينبار ضرر نکرده بود...يعني هيچ باري ضرر نکرده بود..از خريدش راضي بود..از اين کلمه بدش اومد....مگه من کيم که ادم خريد و فروش کنم؟

رفت سمت ميگل.دستش و دراز کرد تا دستش و بگيره...اما اون دستش و کشيد...با اينکه رفتارش و با ترگل ديده بود و ميدونست ممکنه اون هم کتک بخوره..اما پاي همه چيش وايستاده بود.فکر کرد:بايد پاک بمونم!

شهروز به سمت راهرويي راه افتاد و همونطور که ميرفت گفت:اينجا اتاق تو هستش!

بعد برگشت پشتش و نگاه کرد..وقتي ديد ميگل حرکت نکرده گفت:من کاريت ندارم!اگر ميخواستم کاري بکنم اين معامله رو نميکردم که الان خودم با خودم درگير بشم.من از منجلاب نجاتت دادم..وگرنه اون عوضي بالاخره ميکشوندتت تو بازي!با دست به جايي که ميگل نميديد اشاره کرد:اينجا اتاقته!تو پيش من زندگي ميکني.....اما به کار من کار نداري!منم سعي ميکنم به کار تو کار نداشته باشم....ترگل يه زماني به من گفته بود دختر درس خون و باهوشي هستي...و گفته بود ميخواد بيارتت پيش من تا.....!!!

دستش و گذاشت جلو دهنش و چند بار بالا پايين کرد...اين کار رو هر وقت عصبي ميشد انجام ميداد...جمله اش و تموم نکرد ولي ادامه داد:دلم ميخواد درس بخوني!چون ميدونم هم دوست داري هم استعداد داري!قول ميدم اينجا در امنيت کامل باشي!بعد دستش و برد بالا و کف دستش و به سمت ميگل گرفت و گفت:قول!

حرفهاش ميگل و آروم کرد!يه صداقتي لا به لاي کلماتش موج ميزد.

ميگل به سمتش رفت...با احتياط دولا شد و دري رو که باز شهروز دستش و به سمتش دراز کرده بود و در واقع داشت نشون ميگل ميداد نگاه کرد.

-بيا!!!


romangram.com | @romangram_com