#می_گل(جلد_اول)_پارت_8

در اتاق و باز کرد!

-اينجا مال تو!همه چي توش هست...اما اگر وسايلت و از خونتون ميخواي بگو فردا که براي ترگل يادداشت ميزارم بنويسم وسايلت رو هم بياره محضر!

ميگل اب دهنش و قورت داد و با ترسي که هنوز تو وجودش بود گفت:کتابهام و ميخوام...با لباسهام!

-خيلي خب!

کارتي و از کنار در برداشت و گرفت سمت ميگل

-اين کليد اتاقته....ميدونم دوست داري قفلش کني!ولي در هر صورت مطمئن باش کسي بي اجازه وارد نميشه!

بدون هيچ حرف ديگه اي رفت سمت هال...هنوز لباسهاش تنش بود....قهوه جوش و اماده کرد و روشن کرد...تا قهوه اماده بشه رفت تو اتاقش و شلوار راحتي پوشيد و بدون بلوز اومد بيرون..حتي اگر ميگل هم ميومد بيرون براش مهم نبود!

در حالي که قهوه ميريخت شماره وکيلش و گرفت.جريان و براش توضيح داد و گفت ميخواد بره محضر و اون وکالت نامه بلا عزل رو بگيره

-تو چيکار ميخواي بکني شهروز؟

چنان تعجب کرده بود که انگار ازش خواسته بودن يه کوه و جابجا کنه!هر چند که کمتر از اون هم نبود.

-يه بار گفتم.اينقدر تعجب داشت؟

-مگه شهر هرته؟؟مگه الکيه؟؟؟فکر ميکني محضر اين کار و ميکنه؟

-خب به تو زنگ زدم که اينکار و بکني ديگه!

romangram.com | @romangram_com