#می_گل(جلد_اول)_پارت_6
نگاه خيره و بي روح شهروز وادارش کرد از جاش بلند بشه...در حالي که دکمه هاش و ميبست گفت باشه!قبوله!
-فردا مدارکش و بيار بده مش قاسم!
پس فردا هم وقت محضر ميگيرم.....ادرسش و ميدم مش قاسم بهت بده!اگر نيومدي همه چيز تمومه!
-يعني معامله فسخه!
اين و با ناز گفت و در حالي که تو کيفش دنبال چيزي ميگشت گفت:خب شماره ات و بده باهات هماهنگ باشم!
-شمارم همونه!
-کسي جواب نميده!
-چون تو ليست سياهي...
باز نگاهش پر استرس و دلخور شد....پيش خودش گفت:چقدر خودخواه و سردي...بي احساس....!!
شهروز در و باز کرد و در حالي که يه دستش و تکيه داده بود به در با دست ديگه به بيرون از خونه اشاره کرد و گفت:يادت باشه...ميري پشت سرتم نگاه نميکني,نه تو کوچه حق داريد هم و ببينيد نه تو خونه..نه هيچ جاي ديگه...بفهمم من ميدونم و جفتتون!
هنوز ترگل پاي ديگه اش و از در بيرون نذاشته بود که مي گل بلند شد و اومد سمتش...با اينکه به شهروز پناه اورده بود اما احساس کرد تو خطره...
-ترگل!!!!
ترگل به سمتش برگشت.پوزخندي زد و گفت:سپردمت دست آقا گربه هه!خوش باشي!
romangram.com | @romangram_com