#می_گل(جلد_اول)_پارت_63
-من با شما هيچ جا نميام!
-شهروز ميدونه ديروز کجا بودي؟يا بايد بهش بگم؟
-لازم نيست من و تهديد کني...لازم بدونم خودم ميگم..در ضمن من و شهروز قراره زندگي خودمون و داشته باشيم...به کسي ربط نداره من دارم چيکار ميکنم!
-ااا؟؟؟؟!!!اينطوريه؟شهروز ميگفت ميخواي درس بخوني نبايد گرفتار اين جور روابط بشي...پس اگر بدت نمياد چرا بيافتي دست غريبه ها؟
-خفه شو....فکر نکن چون پسر خانوم موحدي و پسر خاله شهروز هيچي بهت نميگم....من ادمم...انسانم..ميفهمي؟؟کاش يه کم ادب داشتي...کاش با ادمها مثل يه جنس رفتار نميکردي...
-مگه من چي گفتم؟
-معمولا اين جنس و کالا و اشياء هستن که دست کسي ميافتن!
-خيلي خب بابا...منظوري نداشتم....
-پس لطف کن بي منظور من و برسون خونه!
-بريم يه چيزي بخوريم بعد!
-من کوفتم با تو نميخورم!
-خيلي زبون درازياااا!!!
romangram.com | @romangram_com