#می_گل(جلد_اول)_پارت_60

اخمهاش و کرد تو هم و گفت:اگر مزاحم بودي اصلا نميومدي تو اين خونه!

تحکم تو صداش باعث شد مي گل يکي از صندليهارو بکشه و بشينه...کمي غذا کشيد شروع کرد به خوردن..هرچقدر اون معذب بود شهروز تند تند و با اشتها و بدون رو دربايستي غذا ميخورد...مي گل خنده اش گرفت...هميشه فکر ميکرد شهروز از اين ادمهاي عصا قورت داده است که فقط با چاقو چنگال غذا ميخورن!

-چيه؟بد نگاه ميکني؟

مي گل که تازه متوجه شده بود به شهروز خيره شده دوباره شروع کرد به غذا خورد و گفت:هيچي!

-نري تعريف کني...تو اولين دختري هستي من جلوش اينطوري غذا ميخورم.

مي گل با تعجب نگاهش کرد...اين شهروز بود يه همچين اعترافي ميکرد ؟

-باز چي شد؟

-هيچي؟

شهروز در حالي که بلند شد و يه دلستر باز کرد گفت:قيافه ات هزار حرف ميزنه اما هي ميگي هيچي!خوب شد رفتي مدرسه و گرنه تو خونه حرف زدن يادت ميرفت!

مي گل لبخند زد...پس شهروز متوجه بود مي گل زياد حرف نميزنه و بيرون نمياد...گاهي فکر ميکرد اون و يادش رفته!

شهروز هم به کابينت تکيه داده بود و خيره نگاهش ميکرد...بعد از 3-4 ماه اينطوري نگاهش ميکرد..تازه داشت کشف ميکرد مي گل چقدر زيباست...چشمهاي کشيده ابي....بيني کوچيک قلمي...لبهاي گوشتي و برجسته....گونه هاي استخواني....موهاي لخت و بلند!که خيلي کم ميديدشون!

مي گل که حس کرد نگاه شهروز داره سنگين ميشه از جاش بلند شد و گفت:با اجازه...تموم شد صدام کنيد جمع ميکنم!

-مگه تو کارگري؟

romangram.com | @romangram_com