#می_گل(جلد_اول)_پارت_58

-ميشه جلوتر نريد؟؟؟من همينجا پياده ميشم....

-آراد با بي ميلي ايستاد و گفت:باشه...هر طور راحتي..اما من ازت خواهش کردم بهم زنگ بزني...حتي اگر واقعا 1 درصد خدايي نکرده جوابت منفيه بهم زنگ بزن بگو...باشه؟؟؟

-آخه...

-خواهش کردم!!!

-قول نميدم.....

-من ولت نميکنم..بايد يه بارم که شده با هم صحبت کنيم بعدش بهم جواب بدي!!!

-باشه...ميتونم برم؟

-منتظرتم...

مي گل لبخند پر استرسي زد و در و باز کرد...با قدمهاي تند و سريع به سمت خونه که يک کوچه پايين تر بود حرکت کرد...متوجه شد که آراد داره اروم دنبالش مياد...ميدونست براي پيدا کردن خونه اش نيست که دنبالش ميره...ساعت 3 بعد از ظهر بود و خيابونها خلوت....از اين کار آراد نه تنها ناراحت نشد بلکه راضي هم بود...خودشم ميترسيد..به خونه که رسيد برگشت نيم نگاهي به ماشينش انداخت لبخندي براي قدرداني زد..نميدونست از اين فاصله تونست ببينه يا نه؟

تا آخر شب به اين فکر کرد که بهش زنگ بزنه يا نه؟با خودش فکر کرد همين يه ديدار کوچيک يه روز فکرش و مشغول کرد اگر بخواد ادامه دار بشه از درس ميافته...بايد فردا بهش زنگ ميزد....بايد ميگفت تا بعد از کنکور نميخواد درگير اين ماجراها بشه...با اينکه از صبح بارها درسهاي فرداش و مرور کرده بود اما راضي نبود ...فکر ميکرد با حواس جمع درس نخونده!!

ساعت 9 بود که گرسنه اش شد..حتي نهار هم نخورده بود!رفت بيرون هنوز از شهروز خبري نبود...تو اين چند وقت خودش غذا ميپخت...گهگاه وقتي ميومد خونه ميفهميد بي بي اومده و خونه رو جمع کرده غذا پخته...اما ماشالله شهروز يه ذره دو ذره نميخورد که..غذاهاي بي بي مال يکي 2 وعده اشون بود.

وقت براي درست کردن غذاي حسابي نبود....با ديدن گوجه هاي تو يخچال هوس املت کرد...گوجه ها سرخ شدن و با شکستن اولين تخم مرغ شهروز در و باز کرد و اومد تو....کمي بو کشيد و قبل از اينکه بره تو اتاقش رفت سمت آشپزخونه

-اااووووممممم!!!چه بويي...2 تا تخم مرغ بيشتر بزن!

romangram.com | @romangram_com