#می_گل(جلد_اول)_پارت_53


از در که رفتن بيرون گلاره گفت:مي گل!؟

-بله؟

-تو دوست پسر نداري؟

-نه!!!درد سر ميخوام؟

-درد سر چيه؟من با سعيد دوستم درد سره؟

-خب اره ديگه يه روز مياي ناراحتي ميگي محلم نذاشت..يه روز مياي ناراحتي ميگي بهش گير دادم ناراحتش کردم...يه روز يه جور ديگه..اين ميشه درد سر ديگه...من ترجيح ميدم درسم و بخونم...

گلاره با دلخوري گفت:درسته درس تو از همه بهتره...اما منم درسم بد نيست!

مي گل با دستپاچگي گفت:نه به خدا منظورم اين نبود....تو خيلي هم درست خوبه..من تو خودم يه همچين چيزي و نميبينم.

سما که تا اون موقع فقط شنونده بود زد تو پهلوي گلاره و گفت:هوي....حلال زاده است...اوناهاش اونجا وايستاده!

هر سه به سمت پرشيا مشکي سعيد برگشتن...مي گل چند بار ديگه سعيد و ديده بود و گهگاه ميديد يکي از دوستهاشم باهاشه...چند بار هم دوست پسر سما رو ديده بود...اما اون چون با پسر خاله اش دوست بود...تو مهمونيا بيشتر ميديدش و کمتر ميومد دم مدرسه دنبالش!

گلاره به سمت سما و مي گل برگشت و گفت:بيايد بريم برسونيمتون!

سما:ميدوني که..راستين بفهمه...


romangram.com | @romangram_com